کاش باعث نمی شدی از تو هم ناامید بشم!
"کیم تهیونگ"
دکتر باز هم مشغول احیای جونگ کوک شد. جونگ کوک ناگهانی آب های که قورت داده بود رو بالا آورد.
ریه هاش از درد می سوختن و نای نفس کشیدن نداشت، جیمین گریه کنان خودش رو جونگ کوک رسوند.
جونگ کوک با کمک دکتر خم شده بود و آب هایی که قورت داده بود رو بالا می آورد، چشمهاش سرخ شده بودن و دستهاش می لرزیدن.
جیمین کنارش نشسته بود و کمرش رو نوازش می کرد.
_بب... ببخشید کوک! من... من برادر خوبی نیستم
جونگ کوک با پشت دست دور دهانش رو پاک کرد با لکنت و نفس نفس زدن گفت:
_خوبم!
تهیونگ توی سکوت به جیمین و جونگ کوک نگاه می کرد. جیمین طاقت نیاورد و برادرش رو به آغوش کشید.
_مردم و زنده شدم!
جیمین زمزمه کرد. دکتر گفت:
_باید توی بیمارستان تحت نظر باشن
_من نمیزارم برادرم توی یه محیط ناامن بستری بشه
تهیونگ نگاهی به جیمین انداخت و گفت:
_بیمارستان اختصاصیه کاخه به جز افراد...
جیمین فریاد کشید.
_نه تهیونگ، نه!
تهیونگ سعی کرد با لحن آرومی بگه.
_خودت هم می تونی بالای سرش باشی
جونگ کوک رو روی برانکارد گذاشتن و با احتیاط وقتی به اسکله رسیدن به ون مشکی رنگ منتقلش کردن.
تهیونگ با قدم های آهسته به جیمین نزدیک شد.
_جیمین؟
جیمین با اخم برگشت.
_من و تو دیگه با هم حرفی نداریم تهیونگ! واسه خودت تکرار کن جیمین مرد، چه طور به خودت اجازه دادی چنین بلایی سر جونگ کوک بیاد؟ خجالت نمی کشی هنوز تو روی من نگاه می کنی؟ توی اولین فرصت وقتی جونگ کوک حالش بهتر بشه با هم سئول رو ترک می کنیم
تهیونگ با هر کلمه ی جیمین بیشتر عصبانی و کلافه تر می شد برای این که حال جیمین رو بگیره گفت:
_که این طور! اون وقت کی به تو اجازه میده که همسر پادشاه رو با خودت از کشور خارج کنی؟
جیمین اول متوجه ی منظور تهیونگ نشد.
_کدوم همسر؟ فکر می کنی من... چی؟ تو چی گفتی؟!
تهیونگ با بدنی که هنوز ازش قطرات آب چکه می کرد جلو رفت.
_شنیدی بهت چی گفتم جئون جیمین! جونگ کوک رو من از پدرت رسماً خواستگاری کردم و پدرت از درخواستم حسابی خوشحال شد قراره تا چند روز آینده همسرم بشه
جیمین با بهت به تهیونگ نزدیک شد با دست های مشت شده غرید.
_تو چت غلطی کردی؟
تهیونگ خیلی خونسرد لب زد.
_کار درست رو انجام دادم
جیمین مشتش رو به شونه ی تهیونگ کوبید و فریاد کشید.
_من نمیذارم دستی دستی برادرم رو بدبخت کنی عوضی
تهیونگ پوزخندی زد.
_مثل این که جایگاهت رو فراموش کردی جیمین؟ یا من خیلی بهت بها دادم؟ از دست تو هم کاری بر نمیاد.
با پدرت با توافق رسیدیم که تا وقتی جونگ کوک سند ازدواج رو امضا نکنه نمی تونه حتی از کنارم تکون بخوره و اما تو! می دونی که احساساتم نسبت بهت چیه و اگه بخوای نادیده شون بگیری جور دیگه باهات برخورد می کنم جیمین!
جیمین با چشم های خشمگین به تهیونگ خیره شد.
_چیه؟ احساسات دو روز بود؟ یا از روز اول جونگ کوک رو می خواستی؛ اما من رو طعمه کردی کیم تهیونگ؟
اوه، یادم رفت بهت بگم تو هر چقدر هم به من التماس می کردی توی قلبم هیچ جایگاهی نداشتی هر بار خواستم بهت بگم من عاشق کس دیگه ای هستم احساسات مسخره ات رو وسط می کشیدی و از من می خواستی یه فرصت بهت بدم...
تهیونگ نه عصبانی شد نه فریاد کشید نه حتی قدمی از قدم برداشت.
توی سکوت به جیمین نگاه می کرد که بعد از تمام کردن حرفش راه رفتن رو در پیش گرفته بود حالا تهیونگ مونده بود با بارون شدیدی که می بارید و جسم خیس و احساسات به بن بست رسیده.
حس عروسک خیمه شب بازی بهش دست داده بود که بعد از استفاده ازش حالا دیگه چنگی به دل نمی زد و توی صندوقچه ای دور انداخته شده بود
_تهیونگ؟
نامجون اسمش رو صدا زد.
_می خوام قدم بزنم نامجون
_اینجا؟ توی این هوا؟
تهیونگ دستهاش رو بالا برد و مو های خیسش رو به عقب روند با صدایی که از حجم درد، فریاد و غمی که ننالیده گرفته بود گفت:
_همین که گفتم نامجون
نامجون دیگه اصراری نکرد فقط با فاصله پشت رفیقی که شکسته شده بود راه می رفت، حرفهای جیمین علاوه بر تند و تیز بودن بار سنگینی رو حمل می کردن.
تهیونگ سعی کرده بود احساساتش رو توی پاک ترین و شفاف ترین حالت ممکن به جیمین نشون بده؛ اما جیمین همزمان بدترین حس های دنیا رو به تهیونگ منتقل کرده بود.
تهیونگ رفته رفته از سرما دچار درد شده بود، زانوهاش می لرزیدن و توانایی قدم برداشتن نداشت با درد آهسته آهسته جلو می رفت؛ اما بدن کم آورد.
کمر خم شد و زانو ها سست شدن روی زمین افتاد، نامجون دوان دوان سراغش اومد.
_تهیونگ!
کنار تهیونگ زانو زد.
_الان میگم ماشین بیاد
تهیونگ سرخورده گفت:
_چی کار باید می کردم که نکردم؟ من... من...
نامجون صورت تهیونگ رو قاب گرفت.
_رابطه ای ارزش داره که دو طرف واسه اش قدم بردارن نه یه نفر تهیونگ!
_خودش یه معشوقه داره
_بهت گفته بودم تهیونگ اون پسر شبیه یه یاقوت وسوسه انگیزه اول و آخرش به یاکوزای ژاپن وصل می شد بعد تو میگی معشوقه داره؟ پسری که با خلاف یکی شده نمی تونه یه معشوقه واسه خودش دست و پا کنه؟
صدای موبایل نامجون باعث شد حرفش رو ادامه نده.
_بله؟ چی؟ نیرو ها رو منتقل کنید به کاخ حواستون به شاهزاده جیمین و جونگ کوک که توی بیمارستان سلطنتی بستریه هم باشه
نامجون تماس رو قطع کرد به راننده اشاره کرد درب ماشین رو باز کنه خودش هم به تهیونگ کمک کرد بلند بشه.
_خودت رو جمع و جور کنه یه سری اوباش به کاخ حمله کردن
جیمین بالای سر جونگ کوک نشسته بود و موهاش رو نوازش می کرد که نیرو های ویژه ی گارد سلطنتی وارد اتاق شدن.
_چه خبره؟
_قربان به کاخ حمله شده، دستور داریم تا پایان عملیات کنارتون باشیم
جیمین بهت زده زمزمه کرد.
_چه حمله ای؟
_یه سری اوباش هستن مشخصه اهل کره نیستن نشانِ یاکوزای ژاپن رو با خودشون حمل می کردن.
جیمین متعجب از روی صندلی کنار تخت بلند شد کلافه چنگی به موهاش زد و زمزمه کرد.
_ی... یونگی؟!
من باید برم، تهیونگ کجاست؟
مرد به جیمین نگاه کرد.
_شما اجازه ندارید...
_خفه شو و من رو تا کاخ همراهی کن
_اما قربان
جیمین نگاه تیزی به مرد انداخت و در رو باز کرد.
_مراقب برادرم باشید! تهیونگ هنوز برنگشته کاخ؟
_توی راه هستن.____
سلام ساکورا های قشنگم ممنونم بابت ووت و کامنت های قشنگتون خوشحالم می کنید، در مورد شرایط آپ پرسیده بودید تا جایی که بتونم هر روز آپ می کنم.🥲💗
YOU ARE READING
"ساکورا"𝚂𝙰𝙺𝚄𝚁𝙰
Fanfiction_من شبیه پلیکانم گوشت تنم رو می کنم بهت میدم بخوری اما تو از درد من حرف نمیزنی از کسی که چشماش به خاطرت غمگین بوده داستان میگی! "جئون جونگ کوک" ساکورا روایت عشق شاهزاده ی کره شمالی جئون جونگ کوک به پادشاه کره ی جنوبی کیم تهیونگ هست که به اجبار ازدوا...