چپتر هشتم

466 82 4
                                    

شانس یک بار بیشتر در خونه ی آدم رو نمیزنه پس تصمیم گرفتم درست ازش استفاده کنم...

"جئون جونگ کوک"

جونگ کوک با درد طاقت فرسایی که توی کمرش پیچیده بود دست روی زمین گذاشت و بلند شد.
_لازم نیست خودت رو نگران کنی چیزی نیست من میرم داخل اتاقم شما هم برو استراحت کن
نامجون وقتی دید جونگ کوک داره لنگان لنگان قدم بر می داره دنبالش رفت.
_کوک!
جونگ کوک لبخند بی جونی زد.
_خوبم فقط نیاز به استراحت دارم
نامجون کلافه نگاهش کرد، در نظرش جونگ کوک و تهیونگ مثل هم بیش از اندازه لجباز بودن.
توی تاریکی اتاق روی تخت دراز کشید، فکر می کرد و خسته نمی شد فکر می کرد سئول می تونه واسه اش دریچه ای رو به امید باشه اما نبود.
جرئت نداشت از درد تکون بخوره، هوسوک بعد از شنیدن خبر از نامجون نگران راه اتاق جونگ کوک رو در پیش گرفت چراغ خاموش بود اما این باعث نشد هوسوک بایسته.
به آرومی وارد اتاق شد، با دیدن چشم های باز جونگ کوک زمزمه کرد.
_خوبی؟
_خوبم
دروغ تکراری همیشه رو زمزمه کرد، هوسوک آباژور رو روشن کرد و روی تخت نشست.
_درد داری؟
_نه...
هوسوک کنار جونگ کوک دراز کشید.
_من زشتم؟
هوسوک سرش رو چرخوند و به نیم رخ جونگ کوک که داشت سقف رو نگاه می کرد خیره شد.
_نه کی گفته؟ تو خیلی هم خوشگلی
_بهم میگه زشت، فکر می کنم تنها کسی که می تونه اعتماد به نفسم رو از بین ببره اونِ!
هوسوک دست جونگ کوک رو فشرد.
_بهش فکر نکن اون یه آدم عوضی خودخواه بیشتر نیست!
قطره اشکی از گوشه ی چشم جونگ کوک چکید.
_شبیه جئون بزرگ رفتار می کنه...
هوسوک ترسیده روی تخت نشست.
_جونگ کوک!
تو... تو... با دیدنش حالت بد میشه؟
جونگ کوک سرش رو به معنای نفی تکون داد.
_نه فقط این همه کینه ای که از من داره واسه ام عجیبه
_جدی نگیر جونگ کوک اون فقط فکر می کنه تو مانع بزرگی برای رسیدن به جیمینی!
می خوای بریم لب ساحل؟ الان خیلی آرومه
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت.
_نه دریا حتی آرومش هم باعث میشه بترسم
_ولی تو یه جایی باید با ترست رو به رو بشی
جونگ کوک به چشم های هوسوک نگاه کرد.
_من با ترسم هر بار رو به رو شدم هوسوک! هر بار که جئون بزرگ دستور می داد من رو توی دریا رها کنن من ترسم رو لمس می کردم مگه من چند سالم بود؟ یه پسر بچه ی هشت ساله که هر بار توی دریا پرت می شد می ترسید اون تور ماهیگیری لعنتی پاره بشه و کوسه ها به سمتش حمله کنن
هوسوک اشک های جونگ کوک رو پاره کرد.
_تو باید از ترست قوی تر باشی...
_من خسته ام از این همه قوی بودن!
هوسوک برای عوض کردن بحث گفت:
_الان وقت چیه؟ وقت این که امشب کنار هم بخوابیم...
جونگ کوک لبخند محوی زد و هوسوک به سمت اتاقش رفت تا لباس عوض کنه.

_یه سری مهاجر های مشکوک دارن به سمت سئول و باقی شهر ها هجوم میارن
نامجون در حالی که ایپدش توی دستش بود خبر های مهم رو به تهیونگ می داد.
_از کدوم کشور؟
نامجون آیپد رو دست تهیونگ داد تا عکس ها رو ببینه.
_پیگیری که کردم همه از کره ی شمالی ان اما کارت شناسایی های جعلی از تایوان، ژاپن و تایلند دارن
تهیونگ آیپد رو کنار گذاشت.
_یعنی می خوای بگی یه خبرایی هست؟
نامجون سر تکون داد.
_اره یه خبرایی هست اما فکر نمی کنم تا وقتی پسرشون اینجا باشه کاری کنن
تهیونگ از پشت میزش بلند شد.
_یه سری رو بفرست قاطی این افراد بهشون کمک کنن اما در عوض هدفشون رو بفهمن اون جئون یانگ سوی عوضی برای قدرت بیشتر بچه ی خودش هم قربانی می کنه
نامجون هم با تهیونگ موافق بود.
_برای فردا کار خاصی می خوای انجام بدی؟
تهیونگ فکری کرد.
_آره می خوام جلبک دریایی بخورم همراه با گوشت گاو برای صبح هم میریم زمین گلف
نامجون داخل نوت گوشیش همه چیز رو یادداشت کرد و از اتاق خارج شد.
صبح در حالی که همه سوار لیموزین بودن ماشین به سمت زمین گلف اختصاصی تهیونگ حرکت می کرد، تهیونگ با نگاه خصمانه ای به نامجون خیره شده بود.
نمی دونست چرا جونگ کوک و هوسوک هم دعوت کرده نامجون هر چند لحظه یکبار بهش لبخند ژوکوندی می زد و شونه ای بالا می انداخت.
جونگ کوک کمرش درد داشت صبح وقتی بیدار شده بود به اجبار دو تا مسکن خورده بود تا شاید دردش کم بشه، هاله ی قرمزی که به ارغوانی می زد روی کمرش بزرگ و بزرگتر می شد.
_من گلف بلد نیستم ترجیح میدم از دور همراهیتون کنم!
هوسوک با صدای پر انرژی گفت، نامجون پرسید.
_جونگ کوک تو چی؟
تهیونگ چشماش رو ریز کرد.
_جونگ کوک بلده، خیلی حرفه ای بازی می کنه!
هوسوک جای جونگ کوک جواب داد، نامجون دستهاش رو بهم مالید.
_پس باید یه رقابت برگزار کنیم؟
تهیونگ پوزخندی زد و به نامجون گفت:
_بیخیال شو برنده از همین الان مشخصه!
جونگ کوک زد زیر خنده و به نامجون گفت:
_اعتماد به نفس کاذب هم برای بعضی ها خیلی خوبه مگه نه؟
_باید هم داشته باشم چون اون موقع که تو توی کمر بابات بودی من گلف بازی می کردم...
جونگ کوک به خاطر این که جلوی نامجون و هوسوک این جوری خراب شده بود لبش رو گاز گرفت و به سکوت پناه برد، هر موقع توی ذوقش زده می شد لال هم می شد!
نامجون برای عوض کردن جو گفت:
_حالا که هر دو خیلی ادعاتون میشه یه رقابت برگزار کنیم؟
جونگ کوک به نامجون نگاه کرد.
_من موافقم
تهیونگ هم برای این که اهل کوتاه اومدن نبود گفت:
_منم هستم!
بازی هیجانی تر از اون چیزی بود که فکر می کردن سه ساعت بیشتر مشغول بودن و هر کدوم جلو می افتادن کری می خوندن.
امتیاز جونگ کوک جلو تر بود و تهیونگ از حرص نمی دونست باید چه کاری انجام بده، جونگ کوک ضربه ی آخر رو زد و برنده اعلام شد هوسوک و نامجون از دور در حالی که روی صندلی آفتاب می گرفتن واسه شون دست زدن.
_یه توافقی کردیم مگه نه؟
تهیونگ به جونگ کوک که این حرف رو زده بود پوزخند زد.
_چی می خوای؟
جونگ کوک چوب گلف رو توی دستش تاب داد.
_یه هفته شبیه دوست پسرت باهام رفتار کن!
تهیونگ با شنیدن حرف دست روی گوشاش گذاشت.
_چی؟! درست شنیدم؟
جونگ کوک بدون حرکت اضافه به تهیونگ نگاه می کرد، تهیونگ زد زیر خنده بلافاصله جدی شد و چوب گلف رو پرت کرد به سمت جونگ کوک یورش برد.
_معلوم هست چی میگی؟
_همین که گفتم وگرنه به همه میگم جرئت نداری و فقط لاف میزنی...

"ساکورا"𝚂𝙰𝙺𝚄𝚁𝙰Onde histórias criam vida. Descubra agora