پارت اول
' من آدم بدی نیستم دکتر کیم 'خدا درسم رو داده بود. بهم فهمونده بود هر اشتباهی چه تاوانی داره و بعد از اون، یه کورسوي امید جلوي راهم قرار داد... کسی که بهم میگفت:
"شبیه به یه فیلم درام که با دیدنش به اوج خوشحالی میرسی، شبیه به شکلات تلخی که مزهی شیرین میده، شبیه به اشک که دلیلش غمه اما باعث آرامشت میشه... شبیه تو جونگوك، روشنی توي تاریکی تویی. شاید اگه هر کسی به جاي تو این پنج سال رو تحمل کرده بود، حالا لبخند به لب نداشت.
صدای سگهای ولگرد به گوشهاش میرسید. طبیعی هم بود، از خرابههای حومهی شهر، انتظار بیشتری نمیرفت. دست توي جیب، کلاه ژاکت روی سر و تا حد امکان، گردنش خمیده و جلوی سه مرد ابرو شکسته و چاق ایستاده بود.
«بستههای باقی مونده... سریع.»
طبق حرفی که هیچ فرقی با یه دستور نداشت، دستهای توی جیبش رو بیرون آورد و مشتش رو به سمت مرد دراز کرد.
«فقط سه تا باقی مونده. امروز بیشترشون رو فروختم.»
مشتش باز شد و سه بستهی کوچیک، پر از پودر سفید رنگ رو به مرد رو به روش تحویل داد و شنید: «پول.»
دست دیگرش هم از داخل جیب بیرون اومد و چند اسکناس رو بیرون کشید. « 5000 وون.»
یکی... دو تا... سه تا... همه از دستش بیرون کشیده شد. مرد ابروشکسته تنها یک اسکناس کم ارزش توی دستش باقی گذاشت و نتیجهی زحمات کل روز پسرك رو داخل جیب خودش فرو کرد.
«برای یه بارم که شده کارت بد نبود.»
شکمهای بزرگشون رو حرکت دادن و هر سه نفرشون، با برگشتن به راه افتادن. تنهاش گذاشتن... یک بار دیگه به رسم هر شب، با تحویل دادن تمام پولش به اون سه مرد آزاد شده بود.
زبون روي لب خشک شدهاش کشید. دستهاش رو دوباره توی جیب فرو کرد و با سر خمیدهاش به سمت ساختمون نیمه کارهاشون راه افتاد. زیر آسمون تاریک شب، تنها صدای قدمهاش روی زمین خاکی به گوش میرسید و سکوت رو میشکست.
قدم برداشت...
آروم و در سکوت...
شاید چند دقیقهی متوالی؛ تا اینکه چشمهاش با نور رو به رو شدن.مغازهای که حتی از این محله هم خرابه تر بود، کرکرههاش رو بالا داده بود. ناخودآگاه از حرکت ایستاد و سرش رو بالا آورد. چرا مکث کرده و ایستاده بود؟ اون هم جلوی این سوپرمارکت؟ شاید تنها دلیل این کار، حالا از بین لبهاش شبیه به زمزمه بیرون اومد، «جیمین سوجو دوست داره.»
مسیرش تغییر کرد و قدمهای بی رمقش به داخل مغازه برداشته شدن. شاید اون بطری ارزون قیمت و سبز رنگ امشب تنها همراه زِندگی مزخرف اون پسرو خوشحال میکرد... بالاخره جیمین برای جونگوک واقعا مهم بود.
*
*
*
YOU ARE READING
Mammatus | VKOOK
Fanfiction𓂃𝐌𝐀𝐌𝐌𝐀𝐓𝐔𝐒𓍯 تهیونگ طرد شده بود، به عنوان روانپزشکِ برجسته و جوانی که سالها قبل معشوقهی هم جنس خودش رو به قتل رسوند طرد شده بود... نه خانوادهای داشت، نه دوست و نه هم خونهای. فقط و فقط به موسسهی رواندرمانیاش میرفت و مشغول کار میشد، قسم...