"پارت پنجم "
چرا طوري رفتار میکنید که
انگار من حق تصمیم گیري ندارم؟ساعتها به سرعت میگذشتن، حضور یک شخص چطور میتونست گذر روز رو در این حد متفاوت کنه؟ نمیفهمید. پوشیدن یک لباس جدید و تمیز، حضورش کنار مرد متشخصی مثل دکتر کیم و غذا خوردن توي رستورانی که اسمش رو نمیدونست اما توي مرکز خرید قرار داشت، اون هم بعد خرید انبوهی از لباس و لوازم دیگهاي که نیاز داشت؛ باعث شده بود گذر ساعتها شبیه به گذشت چند دقیقهي کوتاه حس بشه. درسته هزینهي تمام اینها توسط دکتر کیم پرداخت شده بود، اما ذرهاي از حس فوقالعاده و خاص پسرك رو کم نمیکرد. جونگوك درست در تک تک لحظاتی که سپري کرده بود حس ارزشمندي داشت، حس اینکه بالاخره شبیه یه انسان واقعی زندگی کرده.
بدخلقیهاي دکتر هم با تمام تلخیها گذشتن و فعلا براي فکر کردن به خاطرات بد وقتی باقی نمونده بود.
جونگوك بعد از رسیدن به خونهاي که حالا متعلق به خودش بود درب رو با پشت پا بست و پلاستیک خریدها رو به سمت وسط خونه برد و اونجا قرار داد. به زانو روي زمین نشست و به سراغ اولین پلاستیک از خریدهاش رفت. لباسهاي رنگارنگ رو تک به تک بیرون کشید و بعد از نگاه کردن بهش به سراغ بعدي رفت.
پیرهن و شلواركهاي رنگی... ژاکت، شلوار، کلاه، کفش و بالم لب کوچکی که کنار زانوهاش قرار داشت. تک تک هدیههاي دکتر کیم اطرافش روي زمین قرار داشتن و حس فوق العادهاي وجودش رو پر کرده بود. اگه جیمین حالا اینجا حضور داشت میتونست لباسهاي پسرك رو ببینه و نبودش حس میشد.
با اشتیاقی که آسمون روحش رو از هر نوع آلودگی پاك کرده و آفتاب رو جایگزین کرده بود، تیشرت و شلوار زرد و سفید رنگی رو از بین لباسها انتخاب کرد و با همراه اونها از روي زمین بلند شد.
به سمت اتاق قدم برداشت، هودي صورتی و جین آبی رنگ رو از تنش در آورد و روي تخت انداخت تا لباسهاي زرد و جدید رو جایگزینش کنه.با پوشیدن اونها رو به روي آینهي قدي اتاق ایستاد و بالم لب رو به لبهاش رسوند تا مثل گفتهي دکتر کیم، «لبهاي ارزشمندش رو خوش رنگ کنه.»
نگاه اجمالیی به خودش انداخت و چرخی جلوي آینه زد. لبخند از روي لبش پاك نمیشد. لبخندي که آسمون وجودش رو آبی تر از همیشه کرده بود توسط هیچ چیزي پاك نمیشد؛ نه با پاكِکن خاطرات، درد، گذشتهي نابود شدهاش یا خانوادهاي که دیگه نداشت... با هیچ چیز از بین نمیرفت و این دقیقا معناي واقعی خوشحالی بود.
به سمت تخت رفت و از پشت خودش رو روي تشک انداخت. موهایی که بلند شده بودن روي تشک ریختن و به سقف خیره شد.
اگه دکتر کیم انجامش داده بود، اگه اون مرد تونسته بود زندگی خوبی براي خودش بسازه، اگه اون تونسته بود افراد غمگین این شهر رو خوشحال کنه، اگه اون پول خرید تمام این هدیهها رو داشت، پس چرا جونگوك نمیتونست زندگیی مثل اون براي خودش بسازه؟
YOU ARE READING
Mammatus | VKOOK
Fanfiction𓂃𝐌𝐀𝐌𝐌𝐀𝐓𝐔𝐒𓍯 تهیونگ طرد شده بود، به عنوان روانپزشکِ برجسته و جوانی که سالها قبل معشوقهی هم جنس خودش رو به قتل رسوند طرد شده بود... نه خانوادهای داشت، نه دوست و نه هم خونهای. فقط و فقط به موسسهی رواندرمانیاش میرفت و مشغول کار میشد، قسم...