پارت نهم
' سختترین تنبیه نبخشیدن خودمه 'فضاي سفید خونه بعد از باز شدن چشمهاش حس عجیبی رو القا میکرد، البته اینکه اینبار به جاي بیدار شدن در تخت بزرگاش، از روي کاناپه بلند میشد هم بی تاثیر نبود. روي کاناپه نشست، دستاش رو به سمت گردنش برد و کمی عضلات گرفتهاش رو مالش داد.
خوابیدن روي کاناپههاي سفید رنگ با استاندارهاي تهیونگ همخونی نداشت اما دیشب همه چیز متفاوت با شبهاي قبل بود. پسرکی مهموناش شده بود که با تعجب و چشمهاي درشت به خونهي سرتاسر سفید تهیونگ نگاه میکرد و لباس رنگیی که توي تنش بود، شبیه به یک لکهی رنگ روي بوم سفید رنگش دیده میشد.
پسرکی که با دهن باز چرخی توي خونهاش زد و بعد از اون پرسید، «چرا همه چیز سفیده دکتر کیم؟» و از جواب تهیونگ و شنیدن، «من همیشه دنبال آرامشم جونگوك.» هیچ چیز نفهمید.
نگاهی به اطرافش انداخت. خونهاي که همیشه یکپارچه سفید به نظر میرسید، حالا با پسرکی که روي یک بخش کاناپه خوابیده بود، دو جعبهي پیتزا که روي زمین رها شده بودن - یکی از اونها کاملا خالی و یکی دیگه تا نیمه خورده شده بود چون پسرك هنوز هم اشتهاي فوق العادهاي نداشت - و دو بطري نوشیدنی کنارشون...شب گذشته اونقدر خوب گذشته بود که تهیونگ دوست نداشت قاب زیباي ساخته شده ازش رو خراب کنه و بعد بخوابه، هر چند به قیمت بهم ریختن حس آرامش پاکیزگیش. از روي کاناپه بلند شد و ایستاد. لباس راحت و سفید رنگی به تن داشت و خوب به یاد میاورد جونگوك با دیدنش توي این لباس گفت، «تو با لباس رنگی قشنگتر از منی دکتر کیم.»
کلمات پسرك یکبار دیگه توي ذهنش نقش بست و باعث لبخند روشنش شد. به آرومی خندید و به سمت بطريهاي خالی روي زمین رفت، خم شد و یکی از بطريها رو به دست گرفت. روي زانوهاش قرار گرفته بود و حالا صورت پسرك رو به خوبی میدید که چطور روي کاناپه سر گذاشته و خواب عمیقی رو تجربه میکنه.
مرد رویاپردازی نبود اما جونگوک کل روند تکراری زندگیش رو تحت تاثیر قرار داده بود.
«الان نه جونگوك! روح تو توان یه وابستگی عاطفی دیگه رو نداره... حداقل نه حالا.» زمزمه کرد و باز هم به پسرك خیره موند تا مطمئن بشه با شنیدن صداش بیدار نشده. زمانی که اون رو بی حرکت و با نفسهاي منظم دید با خیال راحت تري بطريها رو از روي زمین برداشت و به سمت آشپزخونه قدم برداشت.
پاهاي برهنهاش روي پارکتهاي خونه حرکت میکردن و صداي کشیده شدنشون رو میشنید. بطريها رو توي سطل زبالهي داخل آشپزخونه انداخت و براي برداشتن جعبهي پیتزاي خالی و نیمه پر دوباره به سمت پسرك رفت و مسیر برگشته رو یکبار دیگه طی کرد. پیتزایی که تا نصفه خورده شده بود رو روي جزیره قرار داد و جعبهي خالی رو داخل سطل زباله رها کرد. حالا میتونست با خیال راحت به اتاقش بره، لباس عوض کنه و به سمت باشگاه مشترك مجموعه به ورزش کردن بپردازه... ساعت بیدارياش مثل همیشه روي شش صبح تنظیم شده بود و مطمئن بود پسرك قصد داره بیشتر از اینها بخوابه. تا قبل از بیداري اون برمیگشت و صبحانهی خوبی آماده میکرد.
*
*
*
«از چی حرف میزنی جکسون! از چه مزخرفی حرف میزنی! دیشب به شونهام شلیک کرد... همه چیزو میدونه! میدونه یه پسر احمق تمام سرمایهامون رو به فنا داده! اگه تا یک هفتهی دیگه پیداش نکنم باید براي یه مجازات بدتر از مرگ اماده بشم!»
YOU ARE READING
Mammatus | VKOOK
Fanfiction𓂃𝐌𝐀𝐌𝐌𝐀𝐓𝐔𝐒𓍯 تهیونگ طرد شده بود، به عنوان روانپزشکِ برجسته و جوانی که سالها قبل معشوقهی هم جنس خودش رو به قتل رسوند طرد شده بود... نه خانوادهای داشت، نه دوست و نه هم خونهای. فقط و فقط به موسسهی رواندرمانیاش میرفت و مشغول کار میشد، قسم...