پارت چهارم« هیونگ...» زمزمه میکرد و به اون اسم از توي گوشی دکتر کیم نگاه میکرد. سعی داشت قفل گوشی رو باز کنه و نشونی دیگهاي از هیونگش پیدا کنه. اصلا اون واقعا نامجون هیونگ بود؟ نمیدونست اما شدیدا میخواست بفهمه. نمیتونست خودش رو قانع کنه که اون مرد سالها قبل تنهاش گذاشته و حتی دنبالش نگشته و بیخیالش بشه...
اون اسم دلتنگیش رو صدها برابر کرده بود. صداي زنگ درب بلند شد و جونگوك گوشی رو با ترس روي کاناپه پرت کرد. نگاه وحشت زده و غرق در بهتش بین زمین و ساعت روي دیوار رد و بدل شد و بی حرکت به نشستن ادامه داد. نمیتونست حرکت کنه... انگار قلبش براي چند ثانیه کار نمیکرد و مغزش اجازهي گرفتن هیچ تصمیمی نمیداد.
«جونگوك؟»
صداي آشنایی که تا چند ساعت قبل باعث خندهاش شده بود، از پشت درب و به ارومی به داخل خونه و گوشهای جونگوك راه پیدا کرد. باید بلند میشد و درب رو باز میکرد اما پاها و دستهاش یاري نمیکردن.
«جونگوك...» صداي دکتر به آرومی به گوشش میرسید. مرد مدام در حال زنگ زدن و صدا زدن اسمش بود. جونگوك بالاخره ایستاد و به سمت درب قدم برداشت. بازش کرد، با دستهایی رها شده دور تنش وسط درب ایستاد و به چهرهی ترسیدهی دو مرد زل زد. نمیتونست زبون باز کنه و حرفی بزنه... حتی وقتی دکتر جلوتر اومد و دستهاش رو گرفت و پرسید، «جونگوك اتفاقی افتاده بود؟ حالت خوبه؟»
پسرك آب دهانش رو قورت داد و نگاهش رو به آرومی به مرد سپرد. سر تکون داد و اینبار جهت نگاهش به سمت سوکجین تغییر کرد.
«مطمئنی حالت خوبه؟» باز هم سر تکون داد اما اینبار براي سوکجین. هر دو مرد وارد خونه شده و درب رو پشت سرشون بسته بودند. سوکجین به سمت کاناپهها و وسایل جاگذاشته شده از تهیونگ رفت و اونها رو برداشت اما دکتر هنوز هم کنار پسرك ایستاده بود و حالش رو میپرسید. نگران شده بود...
برعکس هزاران موقعیت مشابه، اینبار نگران شده بود. اینبار دست جونگوك رو به دست گرفته بود و مدام حالش رو میپرسید تا از سلامتیش مطمئن بشه.
میون تمام سوالات و پرسیدن حالش، انتظار داشت از پسرك جواب دیگهاي بشنوه اما صداي بهت زده و لرزیدهاش بلند شد. هنوز هم به دیوار و مکانی خالی خیره بود.
«نامجون هیونگ...» هر دو مرد با تعجب نگاهش کردن. سوکجین به خاطر ترس از اینکه مبادا اون پسرك برادر نامجون باشه و تهیونگ به خاطر تعجب از اینکه جونگوك چطور اسم نامجون رو میدونست.
«شما نامجون هِیونگ منو میشناسید؟» جونگوك باز هم جوابی جز سکوت و نگاه خیرهي اونها دریافت نکرد. اشک توي چشمهاش حلقه زده بود و وسط خونه در کنار تهیونگ ایستاده بود تا با بغض و لبی جلو اومده زمزمه کنه.
ESTÁS LEYENDO
Mammatus | VKOOK
Fanfic𓂃𝐌𝐀𝐌𝐌𝐀𝐓𝐔𝐒𓍯 تهیونگ طرد شده بود، به عنوان روانپزشکِ برجسته و جوانی که سالها قبل معشوقهی هم جنس خودش رو به قتل رسوند طرد شده بود... نه خانوادهای داشت، نه دوست و نه هم خونهای. فقط و فقط به موسسهی رواندرمانیاش میرفت و مشغول کار میشد، قسم...