پارت هشتم
' باند آلمو؟ '
ورودش به گانگام همزمان شد با ماشینهاي یک شکل و یک رنگی که اطراف ماشینش رو احاطه کردن تا با روندن به سمت خیابانی خلوتتر، اونها رو به مقصد نهایی هدایت کنن. این قانون قرارهاي همیشگیاش با رئیس باند بزرگ المو بود.یونگی و افرادش تنها در یک ماشین به سمت مکانهاي مختلفی که هر بار براي قرارهاي مهم با رئیس بزرگ انتخاب میشد میرفتن و درست زمانی که به مقصد میرسیدن، چندین ماشین از سمت رئیس اطرافشون رو احاطه و اونها رو به سمت مکان اصلی ملاقات هدایت میکردن.
ماشیناشون در سکوت کامل در حرکت بود و یونگی فقط صداي برخورد انگشت جکسون روي ایپد رو میشنید. عکسهایی با کیفیت در دستش قرار داشتن و مشخصا یونگی تنها با یک نگاه کج به اون میتونست بفهمه فرد کنارش در حال دیدن چیه.
«دیگه داره حوصلهام سر میره جکسون.» مشغول دست کشیدن روي دستگیرهي درب کنارش شد و چرم سختش رو لمس کرد. اما مرد کنارش یکبار دیگه مدارك داخل عکس رو بررسی و شروع کرد به توضیح دادن.«داخل پروندهاش هیچ نشونی از خانوادهاش نیست.»
نگاهش از روي مانیتور حرکت نمیکرد، یونگی در حالی که به حرف جکسون فکر میکرد، دستهاش رو بالا آورد و با کشیدن کش موهاش و جمع کردن دوبارهی اونها شروع به بستن موهاي بلندش کرد.
«از افرادمون داخل دپارتمان پلیس چیزي نفهمیدي؟» زمانی که موهاش رو به خوبی و محکمی بست، سرش رو کمی به سمت جکسون برگردوند و اینبار بالاخره باعث شد اون مرد نگاهش رو از آیپد بگیره.
«معمولا اطلاعات مهمی که به افراد بالا رتبهی دپارتمان پلیس مربوط میشه راحت به دست نمیان. اما کسی که این اطلاعات رو بهمون رسوند میگفت کل دپارتمان از این خبر که افسر پارك جیمین پسر رئیس پلیس دپارتمانه خبردار شدن.»
یونگی با مکث کوتاهی نگاهش کرد... به مرد خیره موند و بعد از مدتی لبخند بزرگی به لب نشوند و چشمهاش رو بست. جکسون به خوبی معنی این نگاه رو میدونست براي همین هم تنها سرش به پایین انداخت و لب گزید.
چند ثانیه بعد صداي یونگی بود که توي گوشهاي میپیچید. صدایی پر از آرامش و البته حرصی مخفی. «وقت من با ارزشتر از ایناست که بخواد با آدم کوچیکی مثل تو تلف بشه... الان دردسر اصلیم صدها میلیون دلاریه که از رئیس گرفتم تا بعد یک ماه و معاملهي اون جنس لعنتی دو برابرش رو برگردونم. اما جکسون! میتونی توي این مدت روش مرگت رو خودت انتخاب کنی.»
نگاهش از روي اون مرد برداشته شد و به خیابونی پر از نور در گانگام خیره موند که با کلابهاي زیادي پر شده بود و افرادي مشغول سپري کردن شبشون به بهترین شکل ممکن بودن.
«میدونی که چقدر دلسوزم.»
« بله رئیس.»مدتی در سکوت سپري شد، ماشینهاي جلو و اطرافشون هنوز در حال حرکت بودن و انگار قصد نداشتن به مقصد برسن.
YOU ARE READING
Mammatus | VKOOK
Fanfiction𓂃𝐌𝐀𝐌𝐌𝐀𝐓𝐔𝐒𓍯 تهیونگ طرد شده بود، به عنوان روانپزشکِ برجسته و جوانی که سالها قبل معشوقهی هم جنس خودش رو به قتل رسوند طرد شده بود... نه خانوادهای داشت، نه دوست و نه هم خونهای. فقط و فقط به موسسهی رواندرمانیاش میرفت و مشغول کار میشد، قسم...