Part 3🌸

459 65 10
                                    

' پارت سوم '
دروغ میگم...
دلم براي هیونگ تنگ نشده!

از پشت جزیره و توی آشپزخونه، کارشون به نقطه نقطه‌ی خونه کشیده شده بود و حالا در آخر جونگوك به یکی از ضلع‌های خونه تکیه داده، پاهاش رو بغل گرفته و با زل زدن به زمین، مشغول فکر کردن و حرف زدن بود.

خاطرات... چه دردآور بودن این صحنه‌های محو توی ذهن که مثل چنگی به قلب، باعث اشک ریختن میشدن. شاید میشد اسمشون رو یادآورهای درد گذاشت و اینطور خطابشون کرد.

جونگوك قسم میخورد دلش برای لحظه به لحظه‌ی گذشته تنگ شده. برای مادرش... پدری که با تمام وجود ازش نفرت داشت و حتی هیونگ و حس امنیتی که بهش میداد. اگه میخواست توی بیشتر از این به گذشته فکر کنه قطعا توی دلتنگی و خاطراتش غرق میشد.

«جیمین با چند نفر آشنا بود برای همینم تونستیم در عوض فروختن یه سری مواد به بچه‌های دبیرستانی یکم پول و یه جای خواب جور کنیم... اون مثل من ترسو نبود. همیشه بهش افتخار می‌کردم... بلد بود طوری کارهامونو راه بندازه تا توی دردسر نیوفتیم. حتی همیشه ازش میپرسیدم با اینکه فقط چند سال ازم بزرگتره چطور اینقدر اینقدر خوب زندگی توی خیابون رو بلده.»

چشم‌هاش درشت شده بودن و دیگه اشکی برای ریختن نداشت. دیگه از بخش نه چندان بد زندگی در کنار خانوادهاش به بخش زندگی کنار جیمین رسیده بود و دوباره اون ترس سیاه کاری میکرد
به وحشت بیوفته. در عوض درست سمت دیگه‌ای از خونه و روي کاناپه‌های آبی رنگ، تهیونگ پا روی پا انداخته بود و با دستی زیر چونه‌اش به حرف‌های پسرك گوش میکرد.

از این نگذریم که هر از گاهی نفس عمیقی میکشید تا سنگینی قفسه‌ی سینه‌اش رو کم کنه و بهتر از قبل به حرف‌هاش گوش بده.

«برات سخت نبود؟ اینکه با فروختن مواد مخدر به بچه‌های دبیرستانی کاری کنی مثل خودت زندگی کنن؟»
جونگوك سری تکون داد بعد سر روی زانویی که بغل گرفته بود گذاشت. باید حرف‌هایی که از جیمین شنیده بود رو برای دکتر کیم بازگو میکرد.

«قبل از اینکه کارمونو شروع کنیم جیمین همه چیزو برام تعریف کرده بود. گفته بود اگه مشکلی پیش بیاد... اگه بعد شروعش جا بزنم چی میشه.»

دستش به سمت لب‌هاش رفت و پوسته‌ای مرده  و خشکش رو یکبار دیگه شکار کرد. تنها کندن اونا میتونست آرومش کنه و این تنش رو از بدنش دور کنه.

«چی میشد؟» صدای تهیونگ رو شنید و توی همون حالت نگاهش کرد. چند ثانیه خیره شدن به صورت قاطع مرد کافی بود تا بفهمه نیازه همه چیزو بگه.

«اتفاقات بدي میوفتاد... جای خوابمون رو میگرفتن، معلوم نبود چه بلایی سر جیمین میاد و اصلا اجازه میدن سالم بمونیم یا نه. ما مستقیم با رئیس سر و کار نداشتیم ولی کل اون محله میدونستن اگه یه روزی خطا کنن چه بلایی سرشون میاد. حتی یه مدت شایعه شده بود گوشت بدن آدمایی که بهش بد کرده بودنو میده سگهاش تیکه تیکه کنن.»

Mammatus | VKOOKWhere stories live. Discover now