' پارت ششم '
بعد از بهتر شدن حالم میریم
دیدن جیمین، دکترکیم؟تک تک اونها قسم میخوردن که تا به حال چهرهی نامجون رو به این شکل ندیده بودن. رگهای اطراف پیشونیاش خودنمایی میکردن و قرمزي صورتش رو پر کرده بود... قدمهاش رو به جلو برداشت و با فاصلهي کمی از صورت تهیونگ فریاد کشید:
«تو به چه حقی این کارو کردي؟ تو به چه حقی به خودت اجازه دادي بهش نزدیک بشی تهیونگ! تو کی هستی؟ کی هستی؟!»
مرد مقابل، برعکس خشم نامجون، با لبخند نگاهش میکرد... نگاهی که میتونست آتش خشمش رو چند برابر کنه؛ درست به مردمکهاش زل زده بود و به جاي تمرکز روي حرفهایی که میشنید به انعکاش تصویر خودش توي اون چشمها توجه میکرد. همیشه بهترین واکنش رو میداد، به جاي جواب دادن با عصبانیت، خودش رو کنترل میکرد و با آرامشش روح و روان فرد مقابل رو به بازي میگرفت. سرش رو کج کرد و نگاهش رو به سوکجین داد... مرد روشن پوش کنار درب ورودي ایستاده بود و با نگرانی نگاهشون میکرد.
«ببینم سوکجین من مشکل کنترل خشم دارم یا این؟» دست نامجون لحظهاي بعد به یقهی پیرهن مشکی رنگ تهیونگ رسید، به جلو کشیدش و قصد فریاد زدن توي صورتش رو داشت که صداي بلند پسري تمام نگاهها رو به سمت خودش کشوند. جونگوك بود... همون پسري که هیچکدوم از افراد حاضر توي خونه یا هیچوقت صداي فریادش رو نشنیده بودن، یا سالها به گوششون ناآشنا بود.
«هیونگ، دکتر کیم رو ول کن!» قدم به جلو برداشت و بین اونها قرار گرفت، انگار جاهاشون عوض شده بود... اینبار جونگوك کسی بود که جلوي دکتر کیم قرار میگرفت و خشمش رو با فریاد بروز میداد.« تا حالا توي زندگیت یه بار از خودت پرسیدي جونگوكم حق انتخاب داره یا نه؟!»
قطرات اشکش بی امان از چشم فرو میریختن و شونههاي نامجون در مقابل هر جملهاي که از زبون پسرك میشنید، بیشتر خمیده میشد.
«پنج سال کجا بودي؟ اصلا فکر کردي من کجام؟ چی میخورم؟ چی میپوشم؟ چه بلایی سرم اومده؟ ببینم نتونستی پیدام کنی؟ پنج سال زمان زیادي براي گشتن تک تک کوچههاي سئول نبود؟»
تهیونگ با فاصلهي کمی که ازش حضور داشت، دست روي شونههاي پسرك قرار داد و به خوبی میتونست نفسهاي عصبی و تندش رو ببینه.
«توي این پنج سال چند بار بارون و برف رو توي آسمون دیدي؟ چند بار فکر کردي من توي چه وضعیام؟ چند بار فکر کردي شاید لان دارم از سرما میلرزم؟»
به لباسش اشاره کرد و پارچهي آبی رنگش رو بالا کشید تا اون رو به نامجون نشون بده.«الان حتما بهم نگاه میکنی و نمیفهمی توي این چند سال چی کشیدم... اگه این لباسا رو پوشیدم به خاطر دکتر کیمه... تک تکشون هدیهي اونه. حتی این خونه که تا چند دقیقه پیش بهم آرامش میداد و تو بازم خرابش کردي براي دکتر کیمه. اگه میخواي بفهمی توي این پنج سال چه وضعی داشتم به بدنم نگاه کن که به خاطر استخوانای بیرون زدهام حتی خجالت میکشم توي آینه به خودم نگاه کنم.»
VOUS LISEZ
Mammatus | VKOOK
Fanfiction𓂃𝐌𝐀𝐌𝐌𝐀𝐓𝐔𝐒𓍯 تهیونگ طرد شده بود، به عنوان روانپزشکِ برجسته و جوانی که سالها قبل معشوقهی هم جنس خودش رو به قتل رسوند طرد شده بود... نه خانوادهای داشت، نه دوست و نه هم خونهای. فقط و فقط به موسسهی رواندرمانیاش میرفت و مشغول کار میشد، قسم...