- sea of love -

205 30 17
                                    

«پارت 26: دریایِ عشق»

کانال تلگرام: @Italianprince8 بچها اگه جدی هنوز تلگرام نیستید پیشنهاد میکنم بیاید...چون اگه نباید خیلی چیزا رو از دست میدید :)
همزمان درمورد فیکشن های دیگه ای که تو ذهنم هست هم حرف می‌زنیم .

تمام خاطرات بچه گیش یک ثانیه ای جلوی چشم هاش با وارد شدن به داخل خونه رد شد.
انگار که سالها بود قدمش و تو خونه نزاشته بود و الان حس غریبی رو همراه خودش داشت. همه چی سرش جاش بود، طابلو های بزرگ خانواده گی و پدر بزرگ هاش، پرده های جیگری با آویز های طلایی، مبل و مان های سرمه ای، دیوار های خوش تراش چوبی و پنجره های بزرگ اینا همه سرجاش بود...بوی قهوه تلخ تو تمام خونه رو مثل همیشه پیچیده بود.
هنوزم هیچ فکری درمورد اینکه چطور با پدرش رو به رو بشه نداشت.
اگه پدرش اون و نمیبخشید چی؟ اگه نمی‌خواست ببینتش چی؟

خانم راهبه ای تو کلیسای عمارات مارتینو کار کلیسای شخصی رو انجام میداد و محافظت میکرد قدم های آهسته اش رو سمت فلیکس کج کرد و با رسیدن کنار فلیکس سلامی داد.

- میتونم بپرسم مادرم کجاست ؟

- ایشون درحال عبادت هستن، کمی بعد به سالن می آیند.

فلیکس چرخید و نگاهی به هیونجین انداخت و بعد با اشاره به مرد فهموند تا هردو برن و سمت سالن.
هیونجین به دنبال فلیکس سمت سالن رفت و روی یه کاناپه سه نفره نشستن.
کمی نگذشت که خدمتکار عمارات برای هردو قهوه آوردن.
هیونجین قهوه رو سمت بینیش برد و عطر خوب اون قهوه رو وارد ریه هاش کرد...می‌تونست بگه خوش بو ترین قهوه آیه که تا به حال می‌تونست بخوره.

فنجون و سمت دهنش برد و قورتی از قهوه نوشید و بعد دوباره فنجون و روی میز قرار داد، همون موقع صدای قدم های شخصی از پشت بلند شد و هردو چرخیدن و نگاه به زنی انداختن که با خنده سمت هردو حرکت میکرد.

فلیکس با دیدن مادرش از روی مبل بلند شد و پشت بندش هیونجین هم از روی مبل بلند شد و ایستاد.
بو یونگ با لبخند نزدیک پسرش شد و جسم و تن فلیکس و تو بغلش جا داد.
زنی که حالا دست هاش کم کم چروک شده بود و رنگ پیری رو به خودش گرفته بود.

- خیلی دلم بهت تنگ شده بود پسرم، خوشحال شدم به دیدن مامانت اومدی.

- منم خیلی دلم برات تنگ شده بود مامان، همزمان خیلی متاسفم...بابت همه چی متاسفم.

بو یونگ فلیکس از آغوشش بیرون کرد و به اخمی که بین ابروهاش جا گرفت بود گفت :

- ساکت باش...بابت چیزی عذر خواهی نکن...همه چیز تقصیر من و پدرت بود، نتونستیم کوچیک ترین خواسته های پسرمون و سر جا بیاریم.

- ولی ماما--

- گفتم دیگه حرفی نباشه...بیا و حالا کنار هم بشینیم.

Italian prince•Hyunlix•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora