-familiar stranger-

134 26 31
                                    

« پارت 24:آشِنایِ غریبه »
تلگرام : @Italianprince8

درست مثل دوتا بچه کوچیکی که هم و بعد مدت ها ملاقات میکنند و خیلی خوشحالن، باهم دور دور کوچه های خلوت قدم میزدن و هر از گاهی طعم بستنی شکلاتی و بستنی لیمویی چه دستشون بود و میچشیدن.

نزدیکی یه دریاچه بود، یه پل کوچیک هم از روی دریاچه گذشته بود.
دور و بر اون پل، پر از درخت های بیت مجنون بود که به زیبایی شاخه هایش آویزون شده بود.

کمی جلو تر یه صندلی بود که خالی بود و هر دو پسر با دیدن صندلی سریع رفتن و روی صندلی چوبی نشستن.
صدای شر شر آب دور گوش هاشون می‌پیچید و آرامش خاصی رو به هردو هدیه میداد.

سکوت بینشون با سوال فلیکس از جیسونگ شکست.

- جیسونگ...چی شد که با جونگین موندی؟

جیسونک با تموم کردن بستنی لیمویی، کاسه اش رو به سطل زباله انداخت و رو به چشم های فلیکس نگاه کرد.

- بخوام خلاصه کنم، باید بگم که...جونگین برادر پسری بود که تو گذشته عاشقش بودم.
پسری به اسم مینهو، اون پسر چشم های کهکشانی داشت، موهای صاف و حالت دار، همزمان دوتا دندون خرگوشی.
ما دیوونه وار عاشق هم بودیم لیکس، اما اون همیشه در خطر بود...چون اون یه مافیا بود.
روزی که خانواده مینهو کشته میشه فقط دو نفر این وسط باقی میمونه.
یکی جونگین، یکی مینهو...مین هو برای انتقام گرفتن همراه جونگین می‌ره اما...خودش کشته میشه و جونگین زنده میمونه.

بغض گلوی جیسونگ و چنگ انداخت، با یادآوری مین هو دوباره و دوباره برگشت به دوره ای که اون مرد و تازه از دست داده بود.
زخم خاش تازه شده بود و دوباره می‌سوخت...دلش برای اون مرد لک زده بود اما اون دیگه سالها بود که زیر یک من خاک درحال استراحت بود.
دور از دنیا، دور از آدما، دور از خوشی ها و بدی ها، حتی دور از جیسونگ.

- میخوای بدونی جونگین چطوری زنده موند؟
درسته هیونجین نجاتش داد....هیونجین اون و نجات داد و جونگین زنده موند، اما این وسط مین هو مرد.

پسرک قطره اشکی از چشم هاش چکید و روی دست هاش سر خورد، فلیکس از داستان غمگین جیسونگ گریه اش گرفته بود، چون با این داستان، یاد خودش و آزورا افتاد.
واقعا از دست دادن عشق سخته، اونم عشق اول.

جیسونگ سرش و بالا آورد و به فلیکس که چشم هاش پرِ اشک بود نگاه کرد.

- هی لیکس...تو چرا داری گریه میکنی؟

فلیکس اشک هاش و با کنج دست پاک کرد و گفت :

- از دست دادن شخصی که عاشقشی سخته جیسونگ، خیلی سخت.
یادته بهت گفته بودم از رم میرم، همراه دختری که دوستش دارم فرار میکنم.؟
ما باهم رفتیم اما...هنوز یه شب و سپری نکرده آزورا کشته شد.
اون و کشتن با تیر سینه دختر و سوراخ کردن و من نتونستم کاری کنم جیسونگ.
همون موقع هیونجین من و نجات داد، بعدش من و به رم برگردوند.

Italian prince•Hyunlix•Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin