(جیهوپ)
خیلهخوب...بزارید داستانو اینطوری شروع کنیم...من درواقع...حدودا ۶ماهی میشه که دارم توی یه اسباببازی فروشی کار میکنم...و الانم تقریبا نزدیکای کریسمسه کلا سرمون مثچیچی شلوغ شده...دکوراسیون مغازه خیلی تغییر کرده و تا چشم کار میکنه فقط چیزای پر زرق و برق میبینه و ماهم لباسای گرم و رنگیمنگی میپوشیم...
شاید براتون سوال شه که چرا بنده دارم با این سن کمم میرم سرکار و اونم تازه اسباببازی فروشی...خب معلومه...اول از اونکه من عاشق اسباببازیم...دوما بخاطر ارزوهام و اینکه یهکمکی هم به خانوادم بدم دارم کار میکنم...
من عادتم اینه که همیشه خنده رو لبام باشه و همیشه خوشحال باشم و بمونم...ولی خب درونم از لحاظ روحی پوکیده و هنوز کسیو پیدا نکردم تا کامل براش درد و دل کنم...خیلهخوب دیگه چسی کافیه...
خب...اینروزا فکر کردم و دیدم واقعا این حقوقی که من از این مغازه میگیرم کمه...شروع کردم برای پیدا کردن یهکار دیگه که در کنار کار کردن تو اون مغازه یجا دیگه هم کار کنم...تقریبا همهچیزو امتحان کردم
کارگریو دیدم میزنم خونه مردمو بهچخ میدم...چرا؟چون روز اول که رفتم تا خونه رو تمیز کنم خانمه بهم گفت میتونی راحت باشی و اینا...منم قبلاز اینکه بیام اینجا حموم بودم...واسه همین سشوار اونو استفاده کردمو هواسم نبود سشوارو گذاشتم لبهی اکواریوم و اونم لیز خورد و افتاد توش و کلا برق خونه رفت و ماهی اونجا هم مرد...و طرف منو از خونش بیرون کرد
تصمیم به اشپزی گرفتم...اشپزخونهی رستورانو ترکوندم...رفتم روانشناسی...دیدم خودم اعصاب خودمو ندارم چه برسه به بقیه...رفتم نمونه گیری...هنوز کامل خونو نگرفته پس افتادم و رگ طرف پاره شد...رفتم دکتر عمومی...تا دو روز گوشه خونه بودم از بس مریض شده بودم...
گفتم هوسوکی...دهن مبارکتو ببند...لازم نکرده بری یجا دیگه کار کنی...همون برو اسباببازی بفروش حال بیایی واسه روحیتم خوبه...هانیول هم تحمل میکنیم...
.
.
.
ساعت۳ونیم بود...هانیول داشت طبق معمول با بقیه حرف میزد تا وسیلههای جدیدی که وارد کرده بود رو تو پاچه مردم کنه...بخاطر کریسمس دیگه درخت هم اورده بود و بزور تو مغازه جا کرده بود...مغازمون بزرگ بود و سهطبقه داشت ولی درختایی که هانیول اورده بود خیلی بلند بود و جا نمیشد...نمیتونم به مردم بگم که هر چی خودتون دوست دارید بخرید و به هانیول گوش نکنید...چون میترسیدم اخراج بشم چون هانیول یهکوچولو بد بود...با چیز پشمالوی سبزرنگی که دستم بود داشتم خاکای فرضی مغازه رو میگرفتم...دیدم هواسش اصلا به من نیست...خب...فکر کنم وقتشه
کیسه مغزیجاتو از تو جیبم برداشتم و یواشکی درشو باز کردم.توش فندوق و گردو و بادوم بود...زود دهنمو پر از فندوق کردم و شروع کردم به جویدن...
اوووووممممم...مزش خداستتتتتت...
![](https://img.wattpad.com/cover/374188869-288-k436971.jpg)
YOU ARE READING
last Christmas
Fanfiction°•تمام شده•° *دنبال من میگردی جیهوپ؟ با منبع صدا اطرافمو با تعجب دیدم... *روبروتم سنجاب روبرومو دیدم...خودش بود...با همون هودی بنفش رنگش و شلوار مشکیش...اون چرا...چرا لبخندش انقد تلخه؟چرا اشک تو چشماشه؟