پارت۱۰
(یونگی)
تو فکر و خیالام بودم...تو دوراهی عجیبی بودم...اینکه...باهاش بمونم یا نه...بخوامش یا نه...اگه باهاش نمونم...تنها میمونم...البته تنها هم نه...ولی اگه باهاش بمونم اون همهچیو بفهمه...شاید دیگه منو نخواد...شاید ازم بترسه...شایدم..._من اومدمممممم
با داد زدن جیهوپ به خودم اومدم...
+هی سنجابی...تلافی کردی؟
_اره...تو فکری...چیشده؟
+هیچی سنجابی...منتظر تو بودم...بشین رو موتور تا بریم اون پارکه
_باشه
نشست و منم گاز دادم و راه افتادیم...درست حدس زدید...دوباره جیغ و داد رو شروع کردیم...حال میداد. چیکار کنیم...ولی...یچیزیم بود که مزاحم خوشحالیهای منو جیهوپ میشد و ضدحال میزد و اونم...نگاههای بد مردم به جیهوپ و موتور بود...خب...حقم داشتن...مث سگ دروغ میگم...اصلا حق نداشتن...این نگاها...عذاب اور ترین چیز ممکن بود...
از همون اول که باهاش دوست شدم همش بهش بد نگاه میکردن و پچپچ میکردن و میخندیدن و همین منو عذاب میداد...و هرروزی که باهاش وقت میگذروندم پچپچ ها و نگاهها بیشتر و بدتر میشد...
الان فقط ۵روز دیگه مونده تا کریسمس...
فکر کنم واقعا تا قبل از اینکه رابطمون عمیق تر بشه بهمش بزنم...(*نویسندهام:چیه...فکر کردید همهچیز گل و بلبله؟هیهیییی...نههههه)
رسیدیم به اون پارک...سعی کردم طبیعی رفتار کنم...پیاده شدیم و اون نیمکت همیشگیو پیدا کردیم و روش نشستیم...جیهوپ با ذوق بهم یه بسته از سیبزمینیشو داد بهم و یکی هم واسه خودش گذاشت و سس گوجه و مایونز هم اورد بیرون...تا خواستم یکی بزارم دهنم گفت:نه نه نخور!
+چرا؟
دوتا جعبه نسبتا بزرگ اورد بیرون و گفت:میخوای بدون اینا بخوری؟
+چیان مگه؟
_(با ذوق)مرغ سوخاریییییی
+اخجوووووووونننننن
اون چطوری فهمیده بود من عاشق مرغ سوخاریم؟...
+وای من عاشقشم جیهوپی
_اوه خداروشکر...پس بخور نوش جونت
+مرسیییییی
ظرفو ازش گرفتم و درشو باز کردم...رنگ و روش با ادم حرف میزد...اب دهنم جاری شد😂...شروع کردیم به خوردن و نگاه کردن به اطرافمون...
سعی کردم به ادمایی که باز شروع کردن چپچپ نگاه جیهوپ کنن و پچپچ کنن توجه نکنم و فقط از غذام لذت ببرم که مزه بهشت میداد...
+هی هیونگی...
_جونم؟
+نوشابه دوست داری؟
_اوه...نه زیاد
+عه حیفی...اخه دوتا اسپرایت خریدم...من دوتا رو جا ندارم بخورم...بدون تو هم از گلوم پایین نمیره
_خب...یه راهکار بهت بدم؟
+اره
_نخور
+😐وادهل...
_مگه نمیگی از گلوت پایین نمیره
+اوهوم
_خب لذت نداره که...
+راست میگی...نمیخورم...
_احسنت
جفتمون یه تکخند زدیم و به خوردنمون ادامه دادیم...چیزی که گفتم حقیقت داشت...اهل نوشابه نبودم اصلا...مخصوصا اسپرایت...ولی خب طوری رفتار نکردم که دلش بشکنه...
.
.
_هییییییییییینننننننبا هین کشیدنش پرام ریخت...
+چیشده؟
_باید برم سرکار...دیرم شده!وای هانیولو چیکار کنم؟!
+پاشو پاشو ببرمت زود باش
به موقع غذامون تموم شده بود...ظرف و اینارو گذاشتیم تو پلاستیک و انداختیمشون سطل و زود رفتیم سمت موتور و گاز دادم فقط...
زیر ۵دیقه رسوندمش...باهاش خدافظی کردم و رفتم خونه تا ببینم چیکار کنم...
.
.
.
__________________________
عه...سلام بروبکس چطورید؟!😍من برگشتم حیحیییییی😁😁😁
همیشه که نباید گل و بلبل باشه اوضاع...
حالا خودتون میبینید بعد چی میشه اسپویل نمیکنم...
بابت اینکه دیر پارت گذاشتم معذرت میخوام...🙁
اخرای تعطیلات بهتون خوش بگذره...خیلی هم اخراش نیست ولی خب...😐😁
ووت و کامنت یادتون نره
سرنگههیو آرمی💜💜💜💜💜💜💜
![](https://img.wattpad.com/cover/374188869-288-k436971.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
last Christmas
Fanfic°•تمام شده•° *دنبال من میگردی جیهوپ؟ با منبع صدا اطرافمو با تعجب دیدم... *روبروتم سنجاب روبرومو دیدم...خودش بود...با همون هودی بنفش رنگش و شلوار مشکیش...اون چرا...چرا لبخندش انقد تلخه؟چرا اشک تو چشماشه؟