پارت۴
(جیهوپ)
*سنجاب...ساعت۱۲ شده...بیدار شو
چشمامو اروم باز کردم...اولین چیزی که دیدم لبخند لثهای شوگا بود.دستای نرمشو حس میکردم...داشتن نوازشم میکردن و ارامش کل دنیا رو بهم هدیه میدادنبخاطر حس کردن دستاش لبخند رو لبم اومد...
+ظهر بخیر_ظهر توهم بخیر...خوب خوابیدی؟
+اره...بهلطف تو
_خجالتم نده سنجابی...پاشو گشنمه...
خندیدم و سرمو از رو رونش برداشتم و نشستم کنارش.
_بهتری؟
+اوهوم...
پشت انگشتاشارشو روی گردنم گذاشت و بعد چندثانیه سرشو تکون داد و انگشتشو از رو گردنم برداشت
_اره...خوبی...ولی باید مواظبت باشم...
+از چه لحاظ؟
_که استرس نکشی
پاشو رفت اشپزخونه و دوتا ظرف دوکبوکی هارو اورد و نشست روبروم.ظرفا رو از تو پلاستیک دراورد و یکیشو گذاشت جلوم و یکی دیگشم گذاشت واسه خودش...تشکر کردم و شروع کردیم به خوردن
+یهسوال میتونم بپرسم؟
_البته
+تو...گوشی نداری؟
_دارم...استفاده نمیکنم
+چرا؟
_چوم...نمیخوام
+خیلهخوب
_بدت که نمیاد بهت میگم سنجاب؟
+نه...اتفاقا خیلی دوسش دارم...خانوادمم بهم میگن سنجابکوچولو
_به منم میگن پیشی
+جدی؟!
_اره
+خب...حق دارن...واقعا شبیه گربهای
_مرسی
دوکبوکیمون تموم شد...چون ظرفا یبار مصرف بود انداختیمشون تو سطل.ساعت ۱۲ونیم بود...از خونه زدیم بیرون.
_میگما...یچیزی میخوام نشونت بدم...میایی؟
+حتما
_پس...مواظب باش نیوفتی
دستمو محکم گرفت و دوید سمت یجایی...منم با خنده رفتم دنبالش...نمیدونم چرا ولی...قلبم بهش یه حس خاصی پیدا کرده بود با اینکه مدت کمی بود همو دیده بودیم...اون خندههای لثهایش ادمو از پا مینداخت انقد قشنگ بود...اون فیس گربهایشم که دیگه نگم...کیوت ترین بود...
بلاخره وایساد و دست از دویدن برداشت.اطرافمو دیدم...شبیه یه پارک بود...پر از درختای کاج و نیمکت های چوبی...خیلی خوشگل بود...بار اولم بود همچین جاییو میدیدم
+اینجا کجاست یونگی؟
_من بهش میگم پارک همیشه ارامشبخش...وقتایی که ناراحتم میام اینجا حالم خوب میشه...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
last Christmas
Hayran Kurgu°•تمام شده•° *دنبال من میگردی جیهوپ؟ با منبع صدا اطرافمو با تعجب دیدم... *روبروتم سنجاب روبرومو دیدم...خودش بود...با همون هودی بنفش رنگش و شلوار مشکیش...اون چرا...چرا لبخندش انقد تلخه؟چرا اشک تو چشماشه؟