پارت۵

27 4 0
                                    

پارت۵
.
.
.
(شوگا)
بهش نگاهی انداختم...غرق فکر بود و داشت بی حوصله درختو تزئین میکرد

+یا...خوبی؟

از جا پرید

_ها...چی...جونم؟

+میگم...خوبی؟

_ها...اره خوبم

+به چی فکر میکردی؟

_هیچی بیخالش...میگم تو اجی داری یا داداش؟

فاک...چرا باید اینو بپرسه الان؟وااااییییی...نه یونگی بغض نکن اروم باش

+تک‌فرزندم

_عه...

+اره...داداشمو تو یه دعوای خیلی بد از دست دادم...

_اوه عزیزم...من متاسفم

+تو نباید متاسف باشی...اون عوضی بی‌همه چیز باید متاسف باشه که داداشمو بخاطر یچیز مسخره از بین برده

_میتونم قضیشو بدونم؟

+اههههه.‌..اره...قضیه مال ۶سال پیشه...داداشم ازم بزرگتر بود...من ۲۰سالم بود و اون۲۷...دانشگاه میرفت...یکیو میبینه و شیفتش میشه...باهم اشنا میشن...اسم اون که عاشقش شده بود می‌کیونگ بود...همو خیلی دوست داشتن...بعد ۳ماه و نیم باهم ازدواج میکنن...می‌کیونگ داداش داشت و داداشش کانادا بود و از ازدواج خواهرش خبر نداشت...نمیدونم کدوم خری بهش خبر داد و اونم زود برگشت و داداشمو کشت...خیلی خلاصه بهت گفتم...

_اوه...پیدا بود داداشتو دوست داشتی چون الان لپت خیس شده از اشکات

+چ.چی؟

دست کشیدم به لپام...اره...خیس بودن...

+چرا نفهمیدم...

_بیا بغلم هیونگ

بدون معطلی پریدم تو بغلش...سرم روی شونش بود...عمدی اینکارو نکردم ولی...شونشو با اشکام خیس کردم...

_اروم باش هیونگ...

+نمیتونم هوسوک...اون بهترین داداشم بود...تنها پناهم بود...دیگه پناهی ندارم

_پس الان به کی پناه بردی؟الان کیو بغل کردی؟

+چ.چی؟

_هیونگی...من پناهگاهت میشم...

+ج.جدی؟

_اره پیشی خوشگلم...تو منو داری

+ممنونم سنجابی...
.
.
.
(جیهوپ)...(چندروز بعد)
ساعت۲و۲۰دیقه بود..‌.هانیول اینبار نیومده بود چون نامزدش مریض بود...مغازه خلوت بود...خودم بودم و دوتا دیگه از همکارام یعنی هانا و میونگ...

هانا پا گوشیش بود و میونگم داشت با لگو بازی میکرد...منم به بیرون یه نگاهی مینداختم تا بلکه یونگیو ببینم و به این بهونه برم کنارش...

last Christmas Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang