...
(فلشبک)(پارسال ۱۰روز مونده تا کریسمس)(راوی)
ساعت ۸شب با موتور راهی خیابونها شد...خیلی خوشحال بود قراره دوباره دوست صمیمیش جیمینشی رو بعد از مدتها ببینه...کادویی که براش خریده بود رو پشتش گذاشته بود...اهنگ میخوند و غرق فکرو خیالات خودش بود...ولی نفهمید که داره راهو خلاف میره و همونلحظه با صدای بوق ماشین به خودش میاد...میخواد مسیرشو عوض کنه...ولی لعنت به بارون دیروز که خیابونها رو لیز کرده بود...شوگا تا خواست مسیرو عوض کنه با ماشین بهم دیگه میخورن و تصادف خیلیبدی صورت میگیره و شوگا پخش زمین میشه...
.
.
.
صدای بوق دستگاه ضربان قلب کل اتاق عملو پر کرده بود...ضربانقلبش کند بود!دکترا تمام تلاششونو کردن تا شوگا رو خوب کنن ولی خب...نشد...اون اسیب های خیلی جدی دیده بود...هیچکار دیگهای از دستشون برنمیومد...اونها به قلب سالم شوگا برخوردن و تصمیم گرفتن که...اون قلبو برای کسی که نیاز داره نگهدارن...
(پایان فلشبک)
(جیهوپ)
چ.چییی؟!...این امکان نداره...نه نه توروخدا دوباره نیایید خاطرات مزخرف...نیاییددددد نههههه!!(دو روز مونده به کریسمس)
(دوباره راوی😁)
دستگاه اکسیژن بهش وصل بود...صدای بوق دستگاه براش عذاب اور بود...اشکاش اجازهی دید واضح بهش نمیدادن...گرمای دست مادرشو که دستشو گرفته بود احساس میکرد ولی هیچ دلگرمی به بدنش وارد نمیشد...مادرش نگرانتر از خودش بود...لرز شدیدی تو بدنش بود و بزور داشت دنبال پسرش میرفت...دمدر اتاقعمل وایساد...اون دیگه حق اومدن نداشت و همونجا وایساد...به در بسته و پسر گریونش رو تخت نگاهی انداخت و با اندوهی که روی دوشش داشت به سمت بیرون از بیمارستان راه افتاد...
.
.
.
چراغ اتاقعمل بالا سرش روشن شد و باعث شد چشماش اذیت شه...وسیلههای جراحی با فاصله کنار سرش اماده بودن...دستگاهها بهش وصل بود...اون به اشکاش اجازهی اومدن داده بود...اشکاش امون نمیدادن و بالشت زیر سرشو خیس کرده بودن...سرمی که به پشت دستش بود رگشو به درد میاورد و این درد تا ارنجش میرفت...به این فکر میکرد که...حالش خوب میشه؟بعد از عمل بهوش میاد؟زنده میمونه؟*خب هوسوکی...وقتشه...امادهای؟
با صدای پرستار کنارش به خودش اومد...دید چندتا پرستار و دکتر بالا سرشن...با گریه جواب داد:ا....ااا...اره...هق...ا...ا..امادم
*خیلهخوب...تا ده بشمار
اون با صدای لرزونش شروع به شمردن کرد
+یک...دو...س.سه...چه...چهار...پ...پنج...شی...ششییش..
*بهش بیهوشیو تزریق کن
دکتر با جدیت تمام گفت و بعد سر جیهوپو اورد بالا تا همچین چیزیو نبینه...اون که قرار بود بیهوشیو به پسر طفلی تزریق کنه دستش بشدت سنگین بود باعث شد سنجابمون وسط شمردن اخ بلندی بگه:
+ههه...ههففتت...اخخخخخخ...ههه...هشتتتت...ن...نههههه...
نفسشو لرزون داد بیرون...اخرین صدایی که شنید این بود:خیلهخوب...شروع کنیم...
و اخرین چیزی که حس کرد اشک سردش روی گونش بود و...چشماش غرق تاریکی شد...
.
.
.
اون خوششانس بود...پیوند قلب با موفقیت انجام شد...میشه گفت ناجیِ جیهوپ،شوگا بود چون دکترا فقط قلب اونو داشتن و همونم توی سینهی جیهوپ قرار دادن...و همین قلب باعث سرپا شدن دوبارهی جیهوپ قشنگمون شد...این تئوری یا بهتره بگیم فکت هستش که جیمینشی میگه...اون ۵ساعتی که بیهوش بود فقط براش یهصدم ثانیه گذشت
.
.
.
(پایان فلشبک)(جیمین)
+یاااا...حالت خوبه؟یکم تکونش دادم تا نگام کرد...چشماش پر اشک بود...
_ا...اون...هق..ن.ناجی...م...من...بوده؟...
+اینطوری حدس نیزنم...چون دکترا فقط قلب اونو داشتن...
اشکاش جاری بودن...سرش پایین بود...اروم سرشو اوردم بالا و مجبورش کردم نگاهم کنه
+اروم باش پسر...تو که نمیخوایی اون ناراحت باشه؟
_معلومه که نه...ادم خوبی بود نه؟
+اون بهترین بود...و هست...اخرین باری که دیدمش۲ سال پیش بود...هر سال کریسمس میومد پیشم...تو شادی ها و غم هام باهام بود...تو دنیا فقط همینو داشتم که...تا میخواست منو ببینه...رفت...
بغضش ترکید
+یاا اروم باش...کسی که باید گریه کنه منم که نمیتونم ببینمش...تو که میتونی ببینیش...پس دردت چیه؟
_اون چرا بهم نگفت؟
+چیو؟
_که زنده نیست
+شاید...با تو که بوده احساس زنده بودن کرده
_چ.چی؟واقعا؟
+اره...تو خیلی خوبی...ادم با وجودت انرژی میگیره
_و.ولی...بار اولمه منو میبینی
+همچین بار اولمم نیست...دیدمت چندبار گذرا که با دوستاتی و بهشون انرژی میدی
_یعنی الان...شوگا منو بخشیده؟
+نمیدونم واسه چی ولی صد درصد...اون ادم بخشندهای بود و هست
_باید برم باهاش حرف بزنم
.
.
.
______________________خب...بنظر فهمیدید قضیه رو...
شوگا و جیهوپ لاورا رحم پلیز رحم...😁
رمانه به ابلفضل رمانه😂
ارام باشید😁👍🏻
دستمال کاغذی دارید دیگه درسته؟
پارت بعدی دیگه پارت اخره...☹️مینی فیک شد
فردا پارت آخر را خواهم گذاشت حیحیییییی😁😁😁
ووت و کامنت بدید دوستان...
سرنگههیو آرمی💜💜💜💜💜💜💜
YOU ARE READING
last Christmas
Fanfiction°•تمام شده•° *دنبال من میگردی جیهوپ؟ با منبع صدا اطرافمو با تعجب دیدم... *روبروتم سنجاب روبرومو دیدم...خودش بود...با همون هودی بنفش رنگش و شلوار مشکیش...اون چرا...چرا لبخندش انقد تلخه؟چرا اشک تو چشماشه؟