لگد محکمی ب در زدمو فریاد کشیدم :
_ به اقا بالا سرت بگو اگه نذاره بچمو ببینم دفعه بعد با مامور میام ، اون وقت ابااجداد خاندان کیم رو میارم جلو چشماش
پرستار بچه که داشت از پشت ایفون منو میپایید گفت :
_ اقا گفتن درو براتون باز نکنم ، اگه کاریشون دارید برید انبارحرصی ب ایفون خیره شدم
لعنت بهت کیمجونگکوک نیستم اگه اون انبار کوفتی ک معلوم نیس توش چی قایم میکنیو سرت خراب نکنم
پشت ابوقراضه ای ک از همسایه مون قرض گرفته بودم نشستم
باز خوب بود میتونستم با این پی دادگاهمو بگیرم وگرنه خرج رفتو امدم اندازه خرج کفن و دفن کیم تهیونگ در میومد .انبار و کارگاهشون تو پایین ترین نقطه سئول بود ک بتونن
بهتر کثافت کاریاشون رو مخفی نگهدارن.
با ترسو لرز شیشه های ماشینمو بالا دادم و راهمو پیش گرفتم تا بهمقصد رسیدم .جایی فرای تصور هرکس؛
معلوم نبود چنتا جوون بدبخت زیر دست کیم ها نووچه بودن ، هرروز چنتا شون قربانی اینا میشدن
از ماشین پیاده شدم و به در بلند و اهنی روبه روم نگاه میکردم
ته کوچه پس کوچه های تنگوتاریک پایین سئول جایی نبود ک بخوام رفتو امدی توش داشته باشم .
درب بزرگ فلزیو کوبیدم و هم زمان در باز شد و ماشینش جلوم ایستاد .
نگهبان خواست بیاد جلو ک با بوق ماشین سرجاش برگشت
و درب ماشین باز شد .با کفشای مردونه واکس زدش پاشو زمین گذاشتو کرواتشو کمی شل کرد .
_ به به جئون؛ صفا اوردی
صدای واق واق رِکسی ک از تو ماشین میومد منو ترسوند اما نه اندازه حضور کیم وی .
نفسی کشیدمو گفتم :
_ باید باهم حرف بزنیم
به نگهبان ها اشاره زد درو ببندن و روبهم با صدایی خشدار گفت :
_ بشین تو ماشین حرف میزنیم
این پا و اون پا کردم و در نهایت گفتم:
_ من تو ماشین تو نمیشینم
اخم کردو تو ماشینو نگاه کرد و به رکسی با زبان دستوری گفت :
_برو عقب پسرم
سگش براش اندازه پسرش ارزش داشت و قبلا هم اینجوری صداش میزد_بشین وقت ندارم
سمت ماشین رفتم ؛ با اینکه میدونستم سگش هنوز تو ماشینه جرعت ب خرج دادمو جلو نشستم .
_ اومدی بین یه مشت الفا ک چی بشه! قرارمیزاشتی تو همون دفترم همو ببینیم
نفسمو کلافه بیرون دادم :
_ واجب بود، بعدشم تو دیگه مالکیتی رو من نداری ک امرو نهی کنی کجا برم کجا نرم
نگاهشو ب ساعتش داد و با انگشت اشاره کرد
_ برو سر اصل مطلببه روبه روم خیره شدم و با ولوم پایینی گفتم :
_ چرا نذاشتی بچمو ببینم
سوالی نگاهم کرد
_ من کی نذاشتم بچتو ببینی ؟
پام هیستریک وار ب صورت عصبی شروع ب لرزش کرد.
_اون پرستار کوتوله بهم گفت حق ندارم هایون رو ببینم چون تو بهش دستور دادی !
پوزخندی زد و دکمه سراستینشو باز کرد و تا ارنج تا کردشون و در همین حین گفت:
_ اره خب من بهش گفتم ؛ ولی شرطمون ک یادت نرفته ؟!
تو در صورتی میتونی هایونو ببینی ک جفت من باشی .
ولاغیراخمی کرد و مشتی ب داشبورد ماشینش زدم ک سگش واق واق کرد
_هیشش اروم باش پسرم ، این امگا وحشیهاینقدر ریلکس بود ک میخواستم سرشو زیر آب نگه دارم .
_ تهیونگ گوش کن ، توخودت خوب میدونی ما دیگه جفت هم نیستیم ،
حضانت هایون تا ۷ سالگی با منه تو حتی حق نداری نزدیکش بشی.با چشمای گودال مانندش بهم خیره شد ک لرزی کردم .
_ این حرفو اینقدر تکرار نکن ، تمومش کن
هایون مساویه با برگشتن سر خونه زندگیت .صدام تو نطفه خفه شد ......
______________________________
این از پارت یک
عکس هم :
کیم هایون هستن دختر ناناز .
یک ساله
بچه کیم وی و جونگکوک
YOU ARE READING
TENSION ( تَنِش )🍷
Fanfictionکیم وی،مرد به شدت پرنفوذی که ممکنه هرکاری ازش سر بزنه و همین دلیلی میشه که همسرش جئون جانگکوک ازش طلاق بگیره ، اونم با یه بچه .... چون قبل ازدواج کاملا سنتی و بدون شناختشون هیچ ایده ای راجب اخلاق و شغل همسرش نداشت و بعد ازدواج که متوجه این موضوع میش...