صدام تو نطفه خفه شد
شبیه افسرده ها شده بودم
امگام یکسره پِیه توله شو میگرفت ._ کدوم خونه زندگی؟ یه اپارتمان بزرگ که فقط خودم توش زندگی میکردم با وسایلش ؛
الفامم هفته ای یه بار سروکلش پیدا میشد محض خالی کردن کمرش دوساعت پیشم میخوابید.همین بود...
زندگیو یک سالونیمه مون همین بود و چیز های وحشتناکی ک هربار با چشم خودم دیدم و سکوت کردم._خیلی ها واسه همچین زندگی له له میزنن
انگشتم رو به طرفش گرفتم :
_قطعا یکی از اونا که واسش له له میزنه نیستم .
فقط بچمو میخوام چرا نمیخوای بفهمی؟ژست حق بجانبی گرفت و با صدایی که کمی بالارفته بود گفت :
_ منم جفت و زندگیمو میخوام حالیته !؟
اشکم میخواست دربیاد
صورتم قرمز شده بود و بغض به گلوم نشسته بود._ چرا نمیری با همون دختر خالت ک مامانت هزار بار پزشو جلوم داد ازدواج کنی ؟
بچه منو هم بدی خودم بزرگش کنم .عصبی اخم کردو مچ دستمو فشار داد :
_ یک بار دیگه همچین زری بزنی من میدونم و تواز فشار دستم اشکم سرازیر شد و در واقع این فقط یه بهونه بود .
_ بی انصاف من سه هفتس دخترمو ندیدم !
بزار حداقل از دور نگاش کنم ، دلم داره پر پر میشهدستمال کاغذیو از تو داشبورد بهم داد
_ خب دیگه ! میدونی من از ابغوره بدم میاد هی فرتو فرت اشک نریز
اون لعنتی میدونست از اشک برای رسیدن به اهدافم استفاده میکنم .
از پنجره به بیرون نگاه کرد
_ با این قراضه اینورو اون ور میری ؟
خوشت میاد ابروی کیم هارو زیر سوال ببری؟_ من دیگه عروس کیم ها نیستم
رایحه بیدمشکی که تا الان کنترلش میکرد تند شد .
کلافه شده بودم
نمیخواستم حتی یک دقیقه دیگه بیفایده اینجا بشینم؛
لعنت به قاضی پرونده حروم خور که بخواطر چند میلیون رشوه منو از دخترم جدا کرد .تهیونگ دست به فرمون گرفت و روبهم کرد
_ پاشو برو دیگه ! اینجا بشینی هیچی گیرت نمیاد
لجوجانه پامو کف ماشین کوبیدم ک سگش بهم غرید و ناخوداگاه از ترس به صندلیم تکیه دادم .
_نمیخوام برم ، من هایونو باید ببینم
به عادت مسخره همیشگیش انگشت هاش روی فرمون ضرب گرفت و یهویی گفت :
_ چند دقیقه میخوای ببینیش
سرمو پایین انداختم
_ یک ساعت....حداقل
قفل رو باز کرد
_ پاشو برو پایین! ماشینتو بردار دنبالم بیا .
از اینکه یهویی نظرش برگشت شوکه شدم و قبل اینکه پشیمون شه از ماشین پیاده شدم .
دنبالش راه افتادم و از اون منطقه مسخره دور شدیم و درست جلوی اپارتمانش ایستادیم .همون خونه ای که من یک سالونیم عمرمو توش هدر داده بودم.
ریموتش رو فشار داد و ماشین خودش رو داخل برد و منم همون گوشه های کوچه پارک کردم.
همراهش وارد حیاط شدم
بعد من این باغچه و گلو گلدون هاش ک تنها بخش مورد علاقم ازین خونه بود خراب شده بودن .
یعنی هیچ احمقی نبود که بهشون رسیدگی کنه.اب دهنمو قورت دادم ک پشتم ظاهر شد
_ پشیمونی؟ هنوزم راه برای برگشت هست
زیر لب 《نه》 محکمی گفتم که وارد لابی شد .
از تنها کاری ک قرار نبود هیچوقت پشیمون بشم همین بود،
هنوز سنو سالی نداشتم که تمام عمرم صرف زندگی بدون احساس و خطرناکم با کیم وی بشه .درب اسانسور رو باز کرد و وارد شد
از شوق دیدن هایون کم مونده بود قلبم از تپش بایسته.
اپارتمانش پنج طبقه بود همشون هم به جز سرایداری پایین خالی و بدون سکنه بود .
همه طبقات تازه ساخت و مبله فقط جهت پز دادن اموالشون ب دیگر اقوام کیم بود .به واحد خودش که رسیدیم پیاده شدم از اسانسور و تهیونگ با کلید درب رو باز کرد که همزمان صدای پرستار و هایون توی راه پله پیچید .
دلم حتی واسه صدای گریش تنگ شده بود .
بچم بین اسباب بازی هاش نشسته بود و پرستار سعی در اروم کردنش داشت ؛ گرگم زوزه میکشید .خواستم طرفش برم که بازوم اسیر شد :
_کجا ؟
مسخ به طرفش برگشتم
_میخوام برم پیش بچم ! دستمو ول کن مگه واسه همین منو نیاوردی.
پرستار که متوجه من شد سلام ارومی کرد و تهیونگ دستمو سمت اتاقش کشید
_ هرچیزی یه قیمتی داره .
به اتاق نگاه کردم.
همه چیز مثل قبل بود
تختمون ، میز توالت حتی کمد و قاب عکس های رو دیوار ....._____________________________
پایان پارت دوم :)
YOU ARE READING
TENSION ( تَنِش )🍷
Fanfictionکیم وی،مرد به شدت پرنفوذی که ممکنه هرکاری ازش سر بزنه و همین دلیلی میشه که همسرش جئون جانگکوک ازش طلاق بگیره ، اونم با یه بچه .... چون قبل ازدواج کاملا سنتی و بدون شناختشون هیچ ایده ای راجب اخلاق و شغل همسرش نداشت و بعد ازدواج که متوجه این موضوع میش...