part 13 🌃

2.2K 286 70
                                    

_ خودم میرسونمت ، میسپارم پرستار لباس های هایون رو تنش کنه
سرشو از در اتاق بیرون برد و به پرستار دستور داد .

چشمام سوالی نگاهش کرد
_ یعنی .....میزاری ببرمش؟

انگار دردم از یاد رفت
همه چیز برام دل چسب شد شاید داشتم حس شیرین اون پاداش مسخره رو میگرفتم و با سر حرفشو تایید کرد.
_ دو شب ! اونم چون ماما قرار خواستگاری گذاشته ،
با بچه برم پرنسس لویانگ بهم جواب مثبت نمیده

نمیدونم چرا فکر میکرد با این گفته هاش قراره حسودی کنم ولی واقعا برام مهم نبود
شاید اگر دوماه پیش بود کمی ناراحتی توی چشمام پیدا میشد اما با رفتار های چند وقت اخیرش دیگه رسما تنفر به وجودم رخنه کرده بود.

_ دوروز هم کافیه!

چند دقیقه سکوت شد
چیز دیگه ای برای گفتن نبود

_ تو نمیخوای چیزی بگی ؟

پتویی که دورم بود رو تا کردم
_ چی باید بگم؟

دکمه پیراهنشو که هنوز باز بود بست
_ چه میدونم قبلا یه واکنشی نشون میدادی

بلند شدم
کمرم کمی بابت کارش درد میکرد اما به روی خودم نیاوردم و فقط جواب دادم
_ خب مبارکه !

پوزخندی زد
از توی کشوی میزش چیزی برداشت و توی جیبش گذاشت
_ میرم......فعلا تیکه بپرون ؛ تا باز دوباره برای یک دقیقه دیدن هایون عین چند دقیقه پیش مثل رکسی صدا بدی .

تیک عصبی به انگشت هام رسید و شروع به لرزیدن کرد.
حرف هاش تبل توخالی نبود
یک روز بالاخره اجرا میشد و حالا فقط داشت بهم اخطار میداد.

با تقه ای به درب خودمو مرتب کردم که پرستار درب رو باز کرد و روبه تهیونگ گفت :
_ بچه رو اماده کردم اقا

به سمتش رفتم
_ خودم ساک لباسشو میچینم

پرستار چندش وار کنار رفت و جوری نگاه کرد انگار کارگرخونشم.
تهیونگ پشت سرم بیرون اومد و درب اتاق رو بست
بچه بغل پرستارش بود که تهیونگ گرفتش و بچم با خنده گردن پدرش رو نگه داشت.
تو اتاق هایون رفتم
ساک تقریبا بزرگی برداشتم و بلند شدم
با برداشتن قدم اول متوجه حس خیسی توی شلوارم شدم
و مشکوک ایستادم .

تهیونگ اومد دم اتاق و رو بهم کرد
_ چرا ایستادی ؟ سریع باش دیرمه !

زیرشکمم خالی شد و موج دردی ناگهان بهم حجوم اورد که بی اختیار اخ کشیدم .
رایحه ام زیادی پخش شد
با صدای لرزونی لب زدم
_ ا....الان میام ....تو برو

TENSION ( تَنِش )🍷Where stories live. Discover now