دست توی جیبش فرو کرد و سوئیچش رو دراورد
_ من می رسونمتدیگه داشت زیاده روی میکرد
حرف توی دهنمو به زبون اوردم
_ خوبیت نداره داماد با همسر سابقش غیب بشه !بازوم رو گرفت و منو از کلیسا خارج کرد
_ یک ؛ اینکه کسی حق نداره بهم بگه چی خوبه یا بده ! ؛
دو اینکه هماهنگ کردم .....برو بشین تو ماشین .دزدگیرش رو باز کرد و یک جورایی منو وادار کرد تا بنشونتم توی ماشین .
_ نگفتی واسه چی داری میریشیرینی هنوز توی دستم بود و رو بهش کردم
_ دارم واسه پاهام میرمبهم اشاره کرد
_ شیرینیت رو بخور ....رنگو روت پریده ...پاهات چشه ؟گازی زدم و شونه بالا انداختم
_ نمیدونم ! دارم میرم ببینم چمه ؟!به عادت بی دلیل همیشگیش ارنجش رو به پنجره باز ماشین تکیه داد و ناخونک گوشه انگشتش رو به دندون گرفت .
_ باهات میام
مشتم رو محکم کردم
_ نه! .... نمیشه ...نیازی به حضورت ندارم
نگاه پر حرصی بهم انداخت
درست میدونستم دیگه چی عصبیش میکنه اما الان دلیلی نداشت .
من نمیخواستم همراهم باشه .نمیخواستم دیگه اسمش کنارم بیاد مخصوصا حالا که دیگه اون ازدواج کرده بود و من رسما فقط حکم والِد و پدر رو برای دخترش داشتم .
_ اینجا سوالی ازت پرسیده نشد که اره یا نه بیاری واسم !.... پیاده شو
از پنجره به تابلوی ساختمون مطب پزشک نگاه کردم و با نشنیده گرفتن حرفش پیاده شدم .
کاش میتونستم یه جوری منصرفش کنم
جلوش قرار گرفتم._ اومدنت هیچ دردی از من دوا نمیکنه ! شاید نمیخوام کسی راجبم چیزی بفهمه که میخوای بیای اونجا و بِرو بر بالا سرم وایستی .
شروع به جلو جلو راه رفتن کردم
گوشه کتم رو گرفت و از پشت کشید_ درست کن رفتارتو جونگکوک !.....ادم شو......بفهم !
حالیت بشه که منو تو هنوز یه روابطی باهم داریم ؛
میخوام بیام اون بالا ببینم چته ،
به دکتره بگم این امگا اعصاب واسه من نذاشته ،
یک ساله خون منو توشیشه کردهسرجام میخ شدم
صداش بلند شده بود و توی راه پله مطب عجیب سکوت بود و نمیخواستم حماسه به راه بندازه .
_ اینجا دفتر مشاور خانواده نیست !جواب دادن من به مزاجش خوش نیومد که دوباره دستمو کشید و منو سوار اسانسور کرد
چقدر اون فضا تنگ بود
چقدر نفسم داشت کند میشد
_ برو عقب ؛ رایحت زیادی تلخه !قصدش همین بود
بی اهمیت جلو اومد
_ خوشت نمیاد؟ تو که دوستش داشتیبا رسیدن به طبقه مقصد بالاخره نگاهش رو برداشت و خودش جلو رفتو منم پشت سرش حرکت کردم .
YOU ARE READING
TENSION ( تَنِش )🍷
Fanfictionکیم وی،مرد به شدت پرنفوذی که ممکنه هرکاری ازش سر بزنه و همین دلیلی میشه که همسرش جئون جانگکوک ازش طلاق بگیره ، اونم با یه بچه .... چون قبل ازدواج کاملا سنتی و بدون شناختشون هیچ ایده ای راجب اخلاق و شغل همسرش نداشت و بعد ازدواج که متوجه این موضوع میش...