part 10 🌃

2.6K 299 111
                                    


دندون هاشو بهم چفت کرد و غرید .
_ باز داری اعصابمو به بازی میگیری ! دو دقیقه هم که شده تو زندگیت "منم منم" نکن ! اگه توکله پوکت فرو بره حالیت میشه که دخترمون تب داره ، باید بالاسرش باشی و منم باتو هیچ جا نمیفرستمش ؛ فقط بلدی ادعای پدر بودن کنی

انقدر با صدای بلندی حرف میزد که هایون هم قالب تهی کرد و به گردنم چنگ زد
بچم حق داشت ؛ حداقل اون تاحالا اپاشو تو این موقعیت ندیده بود .
همیشه روی خوش برای دخترش بود ، وبا من در حد مُدارا سازگاری داشت .

میخ شده سرجام نشستم
باید ثابت میکردم که علاقم به دخترم فقط یه ادعا نیست!
خودش منو به خونه سابقم برد
جایی که انگار اکسیژنش برای من سم بود
دیوار هاش قصد کشتنم رو داشتن .
به واحد اخر اپارتمان که رسیدیم پرستار بچه هم زمان از خونه بیرون اومد و چون تایم کاریش تموم شده بود میخواست فلنگو ببنده تا از زیر ماخذه های کیم تهیونگ جون سالم به در ببره.
تهیونگ با یه اخم غلیظ نگاهش کرد و با سر اشاره کرد سریع تر دور شه .

داخل خونه شدم

کاش حداقل گوشه ای از این دکوراسیون لعنتیش رو عوض میکرد تا دلم پابند اینجا نباشه .

وارد اتاق هایون شدم
اتاقی که تمامش طبق سلیقه من چیده شده بود.
بچه رو توی تخت محافظش گذاشتم و برای اروم گرفتنش چند لحظه سرش رو نوازش کردم و رایحمو بیشتر ازاد کردم
درب اتاقش اهسته باز شد و باز هم تهیونگ با حالت چهره ریلکسش وارد شد و نفس عمیقی کشید و متوجه اینکه شش هاش رو پر از رایحم کرده شدم .

هایون عادت داشت که هروقت چشمش به پدرش بیوفته خواب از چشماش بپره و فکر شیطنت و دلبری به سرش بزنه .
به وابستگی بینشون غبطه خوردم و یکم سرمو پایین انداختم که تهیونگ بچه رو خوابوند و روبهم کرد .
_ بیا بیرون ؛ خوابش سبکه بیدار میشه

پشت سرم از اتاق بیرون اومد و رو بهم کرد
_ یه چیزی درست کن واسه شام ! معدم سوراخ شد از بس غذای اماده خوردم

چینی به بینیم دادم

_ فکر کردی چون قبول کردم بخاطر هایون اینجا بیام ؛ هنوزم جفتتم ؟

_ بلا به دور ....نگو جفت بگو ملکه عذابم

هرجوری با هرقیمتی میخواست با حرفاش بهم ثابت کنه که بدون من هم زندگیش جریان داره .
میدونستم.
محال بود کیم ویکتور محتاج کسی باشه اما منم خواستار این نبودم که به خاطرش عزت نفسم زیرسوال بره .

بی حرف وارد اشپزخونه شدم
اینجا هم برای من پر از خاطره بود .
از اون دست خاطره هایی که تمام این چند ماه از جداییمون شبو روز باهاش سر کردم .
سوزوندن دست و غذام یا سر رفتن شیر و اتصالی دستگاه قهوه ساز تهیونگ ؛ تنها بخشی از شاهکار های من بود.

از توی یخچال بسته های اماده رامیون
که شک نداشتم تِهمینه برای پسرش فریز کرده بود رو برداشتم .

TENSION ( تَنِش )🍷Where stories live. Discover now