part 1

160 28 13
                                    

نگاهشو از پنجره نیمه باز صندلی عقب ماشین بیرون داد خورشید هنوز کاملا بالا نیامده بود و هوا تو سپیده دم صبح کمی روشن بود چشم هاشو بست و با نفس عمیقی هوای تازه صبحگاهی رو به ریه هاش فرستاد
لبهاش به لبخندی زیبا کش اومد امروز با تمام روزهای عمرش فرق داشت احساس شادی و خوشبختی رو میتونست با تک تک سلولهاش احساس کنه گرگش از دیشب بی صبرانه زوزه میکشید و قلب بیتابش دست کمی از گرگش نداشت
نگاهی به ساعت مچی گران قیمت روی دستش کرد هنوز کمی به زمانی که برای قرار ملاقات تعیین کرده بود مونده بود
ساعتی زودتر از خونه خارج شده بود تا خودشو زودتر به محل قرار برسونه
با رسیدن به ورودی پارک جنگلی ماشین متوقف شد
در کمال تعجب ییبو رو دید که قبل از اون روی یکی از نیمکت های داخل پارک نشسته بود با آینکه فاصله تقریبا زیادی بود ولی اون با چشپهای بسته هم میتونست معشوقش ، امگای دوستداشتنیشو تشخیص بده
بدون اینکه به راننده اجازه بده تا درو براش باز کنه سریع از ماشین پیاده شد
راننده که از واکنش جان شکه شده بود خواست سریع پیاده بشه
: قربان اجازه بدید من ...

جان که بدون توجه به حرف های راننده پیاده شده بود ، قبل بستن در کمی خم شد رو به راننده کرد
: مطمئن شو همه چی همونطور که گفتم پیش بره

و به همان سرعت در ماشین رو بست و به سمت پارک حرکت کرد، هر چقدر بهش نزدیکتر میشد واضحتر میتونست ببینتش.
ییبو با لباس ورزشی روی نیمکت نشسته بود ،کلافه با سنگ ریزه های زیر پاش ور میرفت انگار که از انتظار خسته شده بود
با رسیدن به امگاش لبخندی به گرمی خورشید روی لبش نشست
: بوبو میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود

ییبو با شنیدن صدا و استشمام رایحه شبنم و بارون سریع سرشو بلند کرد و به پسر قدبلند روبه روش که با لبخند همیشگیش آغوششو براش باز کرده بود نگاه کرد
: جان جان
بلند شد و متقابلا با شادی به سمت آلفاش رفت و تو آغوش گرمش غرق شد
جان همون طور که ییبو رو تو آغوش گرفته بود کنار گوشش گفت
: کی رسیدی عزیزم ؟ خیلی منتظر موندی؟

ییبو که انگار تازه همه چیز یادش اومده بود سریع از آغوش جان خارج شد و اخمی ساختگی روی پیشونیش نشوند
: شیائو جان تو دیونه شدی ؟ نصف شبی بهم پیام دادی میخوای صبح زود منو ببینی ... وقتی ازت توضیح هم میخوام میگی میخوام باهم ورزش کنیم

با نگاه به سرتا پای جان اینبار جدی تر شد
: با کت و شلوار اومدی ورزش؟

جان نگاهی به لباس های اسپرت پسر انداخت مثل اینکه واقعا ییبو خودشو برای ورزش کردن آماده کرده بود، از این فکر نتونست جلوی خودشو بگیره و ناگهان زد زیر خنده
ییبو دست به کمر شدو با حالت شاکی گفت
: کجاش خنده داره ؟ اینکه منو دست بندازی ؟ میدونی دیشب از استرس خوابم نبرده ، آخرم خودمو بزور با فکر اینکه واقعا میخوای ورزش کنی آروم کردم

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now