زمانیکه به ویلا رسیده بودن بچه ها از خستگی خوابشون برده بود
ییبو دوش کوتاهی گرفت و تیپ ساده ای برای جشن زد ، دوست نداشت با خیلی به خود رسیدن اینطور بنظر بیاد که قصد جلب توجه کسیو داره
جشن تو کمپ ساحلی نزدیک اقیانوس بود همه دور آتیش نشسته بودن و ییشینگ در حال گیتار زدن بود
بعد اینکه از گشت و گذار برگشته بودن ییشینگ ازش در مورد اتفاق هایی که افتاده پرسیده بود ولی اون انرژی نداشت بخواد براش تعریف کنه که چه اتفاقی افتاده
همه در حال نوشیدن و بگو بخند بودنچنگ سرشو رو شونه هایکوان گذاشته بود و سهون و کیونگ سو در حال نوشیدن و آهنگ خوندن بودن و منگ زی و شوانلو و کای و چن در حال رقصیدن
بطری برداشت و از بقیه جدا شد
دورتر از بقیه لب ساحل نشسته و دومین بطری رو مینوشید ، بعد بارندگی چند ساعت پیش حالا هوا صاف شده و ستاره ها توی شب چشمک میزدن
هنوز مست نشده بود ولی ذهنش با بی رحمی پر کشیده بود به چند سال پیش و درحال مرور کردن خاطرات بود
از زمانی که با جان ازدواج کرده بود و شادی اوایل ازدواجشون که عمر کمی داشت و ورود ونهان به زندگیشون و اتفاقات بعدش ... حالا که فکر میکرد انگار سالها از اون روزها میگذره ولی ردی که رو قلب و روحش گذاشته بودند ابدی بود
صدای قدم زدن و بعد اون رایحه ملایم باران و شبنم توجهش رو جلب کردجان کمی دورتر در حال قدمزدن تو ساحل بود که با دیدنش سر جاش متوقف شد گویی بین رفتن و موندن تردید داشت
ییبو نمیدونست این شجاعتی که پیدا کرده بخاطر مشروبیه که تو خونش جریان داشت یا بخاطر رایحه دل انگیز جان که هنوزم بعد این همه مدت بهش آرامش میداد
: میخوای پیشم بشینی ؟
وقتی متوجه شد چی گفته که دیگه دیر شده بود و حالا امیدوار بود جان دعوتش رو رد نکنه
خوشبختانه چیزی نگذشت که جان دعوت ییبو رو قبول کرد و با قدم های آهسته به سمتش اومد و کنارش نشست
نگاه هر دو روی امواج متلاتمی بود که زیر نور ماه و نور کمی که از ساحل ساتع میشد میدرخشید
هر دو سکوت کرده بودند و هیچ کدوم تلاشی برای شکستن دیوار نامرئی که بین خودشون کشیده بودن نمیکرد
ییبو آلفای مقابلش رو از بچگی میشناخت ، بازی های کودکانه
عشق خام نوجوونی و مستی عشق بزرگسالی ، روزهای خوش زندگی مشترک، همه و همه با آلفای مقابلش گذرونده بود ولی حالا ... چرا احساس میکرد اندازه یک سیاره بینشون فاصله افتاده ؟ ...چرا این حس انقدر تلخ و دردناک بودصدای ملایم جان امگا از افکارش بیرون کشید
: از وقتی به اینجا اومدم فرصت نشد باهم صحبت کنیم
چشماشو به ییبو دوخت
: خیلی دوست داشتم حالتو بپرسم ...اینکه همه چی رو به راهه ؟از زندگیت راضی هستی ؟
ییبو چیزی نگفت و همچنان به جان زل زده بود ، انگار جان هم کمی مست بود که اینطور بی مهابا از افکارش سخن میگفت
لبخند تلخی زد
: این چه سوالیه که میپرسم ...معلومه که همه چی خوبه حتما الان خیلی از زندگیت راضی هستی و دوسش داری ... بهرحال تو و ییشینگ از خیلی وقت پیش باهم صمیمی بودین
ییبو لب باز کرد ...میخواست انکار کنه نباید جان فکر میکرد ییشینگ رو جایگزینش کرده نباید فکر میکرد زندگیش بدون حضور جان یه زندگی کامل و بی نقصه ...باید بهش میگفت هنوزم جای خالیش مثل روز اول قلبشو به درد میاره
ولی گفتن این حرفا چه فایده ای داشت وقتی جان قرار نبود پیشش برگرده ...اون یکبار شانس داشتن این آلفا رو داشت که اونم از دست داده بود
بطری سوم رو برداشت و سر کشید
: همه چیز خوبه ....
رایحه جان بوی غم میداد ، روشو سمت اقیانوس کرد
: خوبه که اینو میشنوم ....
کمی نگذشته بود که جان دوباره سکوت رو شکست
: سوآر خیلی بچه خوب و مودبیه ، معلومه که خیلی برای تربیتش وقت گذاشتی
YOU ARE READING
دنیای متاهلی (کامل شده )
RomanceCouple: yizhan Gener : angst , Romance ,omegaverse Type : zhantop زندگی که روزی زیر سایه عشقی بی انتها شکل گرفته آیا تا ابد همانقدر استوار و پایدار خواهد ماند؟ آلفا و امگایی که روزی تمام هستی را برای کنار هم ماندن میدادند میتوانند از پس مشکلاتی ز...