part 11

48 12 11
                                    

توی دفترش نشسته بود سعی میکرد افکاری که مدام سراغ دعوای دیشب میرفتن کنار بزنه و بجاش رو کنفرانس نیم ساعت بعدش تمرکز کنه
صدای زنگ گوشیش اونو به خودش آورد
بدون اینکه به نام تماس گیرنده نگاهی بندازه دکمه اتصالو زد
: بله؟

: سلام پسرم حالت خوبه ؟
با شنیدن صدای پشت خط نفس عمیقی کشید
: سلام ماما خوبم از شما چه خبر؟
ماما با لحن شادی گفت
: منم خوبم ... ییبو پسرم ملاقات دیشب چطور پیش رفت ؟ ...  نظر جان راجب پسر آقای بیون چی بود ؟

ییبو با یاد آوری دیشب سعی کرد به لرزش دستش غلبه کنه و با قورت دادن آب دهانش صداشو صاف کرد
: ژان قبول نکرد

صدای زن کمی پکر شد
: حیف شد بکهیون واقعا برای جان مناسب بود ... البته منظورم این نیست که تو نامناسب هستی ...

وقتی جوابی از طرف ییبو نشنید ادامه داد
: اشکالی نداره من چند روزه دیگه پکنم اینبار یجور دیگه این مشکلو حل میکنیم

: ماما من فعلا کار دارم بعدا صحبت میکنیم
: باشه پسرم تو به کارت برس بعدا رودر رو باهم صحبت میکنیم

بعد از قطع تماس آهی کشید سر دردناکشو روی میز گذاشت هنوز زمانی که مادر جان وصیت نامه اجدادی خانواده رو به ییبو نشون داده و ازش خواسته بود برای ادامه خاندان یا از جان جدا بشه یا با یه امگای دیگه کنار بیاد  به‌یاد داشت

بعد اون ملاقات بقدری حالش بد بود که حتی تا ۳ روز نمیتونست از تخت بلند شه ، جان چندین بار پزشک خانوادگیشونو بالا سرش آورده بود و خودش بیست و چهار ساعته مراقبش بود ولی هیچ کس جز خودش نمیدونست که این جسمش نیست که مریض شده بلکه روحشه که ذره ذره داره از هم شکافته میشه
بهر حال نمیتونست از ماما کینه به دل بگیره چرا که اون زن به فکر خوشبختی جان بود و خودش هم چیزی جز این نمیخواست و میدونست یه آلفا با فرزند و جانشینه که احساس قدرت و برتری میکنه و نمیتونست همچین چیزی رو از جان دریغ کنه
با وجود اینکه بعد ازدواجشون جان صحبتی راجب بچه نکرده بود ولی هنوز یادش بود زمانی که به تازگی بهم اعتراف کرده بودن جان دائما در مورد اینکه چندین بچه داشته باشن خیال پردازی میکرد و عاشق این بود که بچه هاشو به آغوش بکشه .

با صدای تقه ای که به در خورد سرشو از روی میز بلند کرد و اجازه ورود داد
منشی با ظاهری آراسته و با متانت وارد اتاق شد
: قربان جلسه الان شروع میشه و مهموناتون رسیدن
ییبو از جا بلند شد و دستی به کتش کشید
: اوکی بریم
و با منشی از اتاق خارج شد و به سمت اتاق کنفرانس شرکت حرکت کرد هنوز به اتاق نرسیده بود که هایکوان رو دید که از روبرو به سمتش میمومد راهشو ادامه داد و درست در مقابل اتاق کنفرانس به یکدیگر رسیدند
هایکوان نگاهی به رنگ پریده برادر کوچکترش انداخت کاملا واضح بود که ییبو چند روزی میشه که حال مساعدی نداره و همین ناراحتش میکرد ولی طبق معمول تنها پاسخی که در جواب نگرانی هاش میگرفت خوبم بود
هایکوان دستی به بازوی ییبو کشید
: ییبو اگه خسته ای میتونی این جلسه رو شرکت نکنی
ییبو نگاهی به برادر بزرگترش انداخت
: نیازی به استراحت ندارم میتونم کارمو درست انجام بدم

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now