part 32

49 15 0
                                    

چند ساعت بعد جان درحالی که مواظب بود تا سویی و سوآر که در حال دوییدن و دنبال کردن هم بودن بهش برخورد نکنن سمت مبل رفت و ظرف حاوی لیوان های آبمیوه و خوراکی‌هایی که تو دستش بود رو روی میز روبروش گذاشت
با لبخند نگاهی به سویی و سوآری که بعد از ساخت لگو و نقاشی و قایم باشک حالا داشتن دزد و پلیس بازی میکردن، کرد
: بسه بچه ها بیایید آبمیوه بخورید

بچه ها وقتی فهمیدن جان بجای شهربازی اونهارو به خونشون آورده کلی تو ذوقشون خورده بود و بهونه گیری کرده بودن ولی بعد اینکه جان تشویقشون کرد تا با هم لگو جدیدی که خریده بود رو بچینن کم کم مشغول بازی شدن و جوری با خنده و خوشحالی سرگرم شدن که حتی شهربازی رو هم فراموش کرده بودن
همون لحظه با صدای افتادن کسی جان سریع از جاش بلند شد با دیدن سوآری که سر خورده و روی سرامیک‌ها افتاده بود
  با سرعت به سمتش رفت و همینطور که سوآر در حال بلند شدن بود سرتا پاشو بررسی کرد
: حالت خوبه ؟ جاییت آسیب دیده؟

لحظه‌ای چنان از ترس و استرس دست و پاش رو گم کرده بود که برای خودش هم عجیب بود حتما بخاطر اینکه سوآر دستش امانت بود انقدر ترسیده بود
با دیدن زانو های زخمی سوار با آشفتگی گفت
: زانوهات زخمی شده

سوآر دستی به زانوی زخمیش کشید و طوری کلمات رو به زبون آورد که گویی این زخم ها براش عادیه
: نه این زخمه برا چند روز پیشه

جان آهی از بازیگوشی پسر بچه کشید
: پس چرا چسب روش نزدی ؟
سوآر نگاهی به دور و برش کرد
: چسبش همینجاها افتاد

جان رفت تا برای زخم سوار چسبی بیاره و حتی بعد زدن چسب زخم دوباره به بازیشون ادامه دادن

کمی نگذشته بود با صدا شدن توسط جان  در حالی که هر دو از شدت خنده و دوییدن به نفس نفس افتاده بودن سمت جان رفتن و سوآر روی مبل کناریش خودش رو پرت کرد و سویی هم روی کاناپه نشست
و لیوان هاشون رو برداشتن
جان با نگاه به سوآر میتونست بگه این بچه اصلا به اون آرومی که نشون میداد نبود و از اینکه تصمیم گرفته بود بجای شهربازی اونها رو به آپارتمانشون بیاره خوشحال بود
سمت سویی خم شد و موهای بهم ریختشو پشت گوشش فرستاد
: خوش گذشت ؟
هر دو با خنده سر تکون دادن و تاکید کردن
: باباجا بازم سوآر رو میاریم خونمون؟ ... دوست دارم بازم باهاش بازی کنم
سوآر که یه قسمت بزرگ کیک رو تو دهنش گذاشته بود و هر دو طرف لپاش باد کرده بود با سر تایید کرد و بعد از قورت دادن کیک رو به جان کرد
: عموجا امروز خیلی خوش گذشت میشه بازم بیام اینجا؟

جان که از بامزگی پسر بچه خندش گرفته بود خم شد دستمالی از روی میز برداشت و دور دهان سوآر رو که کیکی شده بود پاک کرد
: یکم آرومتر بخور ممکنه معده درد بگیری
سوآر اینبار آرومتر خورد و هر دو مشغول خوردن شدن طوری تقریبا چیزی رو که از جان میخواستن فراموش کردن
کمی نگذشته بود که تبلت سوآر به صدا در اومد
سوآر از روی مبل بلند شد و دنبال کولش میان شلوغی گشت و اصلا هم به اینکه آپارتمان شیک و مرتب دوستش بعد از ورود اون این طور به هم ریخته شده بود اهمیت نمیداد
و بالاخره بعد از پیدا کردن کولش بین کوسن هایی که هر کدوم سمتی پرت شده بود پیدا کرد تبلتش رو بیرون آورد و عکس خودش و ییشینگ رو صفحه اسکرین دید
خوب دلیل این تماس رو میدونست ،با ناراحتی تماس رو وصل کرد
: سلام شین شین ...
: سلام پسر شیطون کجایی؟ دیگه الاناس پاپات برگرده خونه ... ما قبل اون باید خونه باشیم میدونی که
: آره الان از عمو آدرس رو میگیرم میفرستم
: باشه پس منتظرم نذار

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now