part 7

57 13 7
                                    

یک ماه بعد


سرتاسر سالن غرق در نور و گل های رنگارنگ سفید و سرخ و صورتی شده بود بوی خوش گل ها و شمعدانی های معطر هوش از سر هرکسی میبرد صدای پرشور مهمانان که با شوق و ذوق از دو داماد جذاب و خوشتیپ مجلس تعریف می‌کردند بلند شده بود .
امروز بهترین روز عمرش بود و هیجان تا عمق وجودش نفوذ کرده بود میتونست این هیجان رو از دستان لرزون عشقش که تو دستان خودش بود هم حس کنه احساس می‌کرد دستش از شدت اظطراب کمی عرق کرده و رایحه شیرین رزشکلاتی امگاش هم نه تنها کمکی به وضعیتش نمیکرد بلکه هر لحظه ترس از دست دادن کنترلش به اظطرابش می افزود

از طرفی امگا هم‌نمیتونست تپش های بی وقفه قلبشو کنترل کنه و هر لحظه احساس می‌کرد قلبش از شدت خوشحالی قراره از سینش بیرون بزنه .

صدای عاقد بلند شد :
حال از آقایان داماد میخواهم سوگند نامه ازدواجشون رو بخونن

سکوت تمام سالن را فرا گرفت گویی همه مهمانان منتظر این لحظه بودند
در حالی که یه دستش هنوز در دست امگا بود با دست دیگرش میکروفون رو گرفت آب دهانش رو قورت داد و لبش رو با زبونش تر کرد
: یادمه روزی که برای اولین بار دیدمت تنها پونزده سال داشتم شاید برای یه بچه آلفا با سن من چیز عجیبی باشه ولی یادمه اولین چیزی که تو سرم میگذشت این بود که من جفت خودمو پیدا کردم ،تو با چشمای پاپی طور و لب های جلو داده طوری بهم نگاه میکردی که احساس میکردم صدای غرش گرگمو دارم می‌شنوم ...  رایحه تو بهترین رایحه ای بود که در تمام عمرم استشمام کرده بودم و هر سال که میگذشت نه تنها از عشقم بهت کم نمیشد بلکه تو کم کم تمام قلبمو تصاحب کردی من تمام ویژگی های مثبت و تمام خصوصیات یک همسر و همراه دائمیُ تو تو میدیدم ... باور اینکه چطور یک امگا میتونه همزمان انقدر تودل برو و شجاع و نترس و مهربون و قوی باشه برای من سخت بود .... روزی که تولد هجده سالگیت شد فهمیدم که دیگه نمیتونم باهات دوست معمولی باشم میخوام تورو برای تمام عمرم کنارم داشته باشم و تو امگای من باشی ... تنها خوشبختی زندگیم ،بودن در کنار تو تا آخر عمرمه ، میخوام تا زمانی که پیر بشم ثانیه به ثانیه زندگیمو در کنارت سپری کنم

صدای دست زدن حضار بلند شد و حالا نوبت امگا بود
امگا میکروفون رو گرفت نفس عمیقی کشید و رایحه آرامش بخش آلفاشو وارد ریه هاش کرد
: راستش اولین باری که دیدمت احساسات من مثل تو نبود و فقط تو رو مثل یک دوست بزرگتر میدیدم ، محض رضای خدا من فقط نه سالم بود و حتی به جفت شدن فکر هم نمیکردم چه برسه به پیدا کردنش

صدای خنده حضار بلند شد
هر دو لبخندی زدن و امگا ادامه داد
: ولی نمیتونم انکار کنم که ملاقات با تو خوش‌شانسی بزرگ زندگیم بود تو اون اوایل مثل یه برادر بزرگتر برام بودی کسی که میتونستم بهش تکیه کنم مشکلاتمو باهاش در میون بذارم و باهاش مشورت کنم کسی که همیشه و هر لحظه در کنارم بود و هیچ وقت دستمو رها نکرد ما باهم روزای خوب و بد زیادی رو از سر گذروندیم ... یه روز که به خودم اومدم دیدم دیگه نگاهم بهت مثل یه برادر کوچیکتر یا یه دوست نیست هروقت که تو رو میدیدم تپش قلب میگرفتم و لپام گر می‌گرفت و من فهمیدم این حسی نیست که کسی به دوست معمولیش داشته باشه من تو رو میخواستم نه برای حل مشکلاتم نه برای اینکه به کسی نیاز داشتم که صدامو بشنوه تو رو میخواستم برای همراهی تو کل مسیر زندگیم برای اینکه جفتت باشم
تو تمام مدتی که با هم دوست بودیم بی وقفه از من تعریف میکردی ولی فقط خدا میدونه که تو چقدر از من بهتری که هر چقدر هم تعریف کنم فکر نکنم تمومی داشته باشه ...
حالا عشق به تو به قدری قلبمو پر کرده که با تمام وجودم میخوام تمام روزهای باقی مونده زندگیم و تمام زندگی های بعدیم با تو و در کنار تو باشم ... تو مال من باشی و من مال تو

دوباره صدای دست مهمانان بلند شد و همینطور که نگاه های پر از عشق و خواستن آلفا و امگا بهم گره خورده بود آلفا با صدای بلند گفت
: من شیائو ژان قسم میخورم تو وانگ ییبو را بعنوان همسر قانونی خود بر می گزینم، تا از امروز به بعد تو را در کنار خود داشته باشم. در هنگام بهترین ها و بدترین ها، در هنگام تنگدستی و ثروت، درهنگام بیماری و سلامتی، برای اینکه به تو عشق بورزم و تو را ستایش کنم. از امروز تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند.

ییبو هم با صدای بلند سوگند خورد
: من‌ وانگ ییبو قسم میخورم تو شیائو ژان را بعنوان همسر خود، دوست ابدی، همراه وفادار و بعنوان عشقم از امروز تا ابد انتخاب می کنم. و سوگند یاد میکنم در بیماری و سلامتی، خوشی ها و ناخوشی ها، شادی ها و غم ها، بدون قید وشرط عاشق تو باشم، در مسیر رسیدن به اهدافت تو را یاری کنم، به تو احترام بگذارم، با تو بخندم و با تو گریه کنم، و تا زمانیکه هر دوی ما زنده هستیم تو را عزیز بدارم.

صدای فریاد از شادی جمعیت بار دیگر بلند شد
ژان دست چپ ییبو رو بین انگشتانش گرفت و پشت دستشو نوازش کرد و همین طور که سعی می‌کرد استرسش مانع از لرزش دستهاش بشه حلقه ازدواج رو تو انگشت ییبو کرد و ییبو نیز متقابلا با لبخندی عمیق که بر چهره داشت نفسی عمیق کشید و حلقه ژانو دستش‌کرد و هر دو با شور و ذوقی بی پایان با قلب هایی که صدای تپشش تو جمعیت گم میشد محو تماشای دست هایی که در هم قفل شده بود شدن

سرانجام عاقد پایان مراسم ازدواج را اعلام و برای آلفا و امگا زندگی سرشار از صلح و آرامش را آرزو کرد .

ژان‌ که در نهایت احساس می‌کرد خوشبختیش تکمیل شده سرشو به سمت ییبو خم کرد و لبان نرم و دوست‌داشتنی امگاشو بین لبهای خودش گرفت و به آرومی بوسید و ییبو نیز با شوقی فراوان جواب بوسه های ژان رو میداد و این شروعی بود برای زندگی عاشقانه ای که هر دو مدتها در انتظارش بودن .

________________________________
سلام سلام عزیزای دلم 🥰
دیگه داستان به جاهای حساسش رسید و باید ببینیم از این به بعد قراره چه اتفاقایی بیفته 🤭❤️💛💚

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now