part 13

46 13 4
                                    

با دو دست به نرده های شیشه ای پل تکیه داد و سرشو به سمت آسمون گرفت چند وقتی میشد که این چنین احساس آرامش و راحتی نکرده بود صدای مرغان دریایی با صدای پرندگانی که بالای سرش در حال پرواز بودن سمفونی عجیبی تولید میکرد و جان رو تو خلسه ای از جنس آرامش فرو میبرد
نفس عمیقی کشید و ذهنش رو از هر فکری خالی کرد

صدای ونهان اونو از حس آرامش خارج کرد
: جان گا اینجا واقعا بینظیره ...
چشمانشو باز کرد و به ونهان که با بستنی که تو دست  در حال سرک کشیدن به داخل دریاچه پایین پل بود نگاه کرد
ونهان به طرف جان چرخید و بستنی رو سمتش گرفت
: جان گا تو نمیخوری ؟

جان سری تکون داد
: ما قرار بود کمی بگردیم اما اینطوری که تو از صبح داری خوراکی میخوری آخر سر از بیمارستان در میاریم

ونهان لبخند دندون نمایی زد
: جان جان تو نگرانم شدی؟

جان کمی از برداشت ونهان جا خورد فکر نمیکرد کسی که سالها تو آمریکا زندگی کرده همچین افکاری داشته باشه ولی سعی کرد بی تفاوت باشه و به سمت نیمکت کنار نرده رفت و روی اون نشست
: از زی جیه چه خبر خیلی وقت میشه که ندیدمش؟

ونهان هم با فاصله کمی کنار جان نشست
: جیه تو آمریکا زندگی میکنه ما زیاد همدیگرو نمیبینیم ولی تا جایی که ازش خبر دارم با شوهرش زندگی خوبی داره

جان یکی از دستاشو به پشت نیمکت تکیه داد
: زی جیه دختر باهوش و زرنگی بود انتظار دیگه ای نداشتم

ونهان مشتی به بازوی ژان زد
: جان گا بیا بجا صحبت کردن راجب جیه راجب خودمون صحبت کنیم

یکی از ابرو های جان بالا پرید و به سمت ونهان برگشت
: مثلا در چه مورد؟

ونهان لبخندی زد
: مثلا راجب اینکه شام ُ کجا بخوریم
ژان دستی زیر چونش کشید و اندکی بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه سریع ساعتشو چک کرد و رو به ونهان گفت
: فعلا آفتاب غروب نکرده اگه همین الان حرکت کنیم میتونیم اول بریم دنبال ییبو بعد با هم بریم یه رستوران توپ

ونهان که با شنیدن اسم ییبو پکر شده بود سعی کرد ناامیدشو در چهره و صداش مخفی کنه
: آره فکر خوبیه

بعد به دنبال ژان که به سمت ماشین میرفت راه افتاد و بین راه بستنی رو توی سطل زباله کنار پل انداخت

ژان بی توجه به دری که راننده براش باز کرده بود ، سمت در جلو حرکت کرد و بعد از باز کردن در رو به راننده کرد
: فعلا به راننده احتیاج ندارم میتونی خودت برگردی

ونهان هم قبل از حرکت ماشین سریع روی صندلی شاگرد نشست و ماشین به راه افتاد
.
.
.
ییبو همراه منشیش از آسانسور خارج شد ،همین طور که به سمت در خروجی شرکت حرکت میکرد بی توجه به کارمندانی که با عبور از کنارشون بهش احترام میذاشتن مشغول چک کردن گوشیش بود

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now