part 8

44 13 12
                                    

شش سال بعد ...

نور خورشید از بین پرده های حریر اتاق چشماشو اذیت میکرد
غلتی تو جاش زد و تن گرم و لطیف امگاش رو از پشت بین بازوهاش گرفت، کمی از اینکه ییبو بدون بغل کردنش گوشه تخت خوابیده بود دلگیر شد . سرشو خم کرد و از پشت بینیش به گردن و غده فرمون های امگاش جایی که مارکش هنوز به وضوح روش دیده میشد کشید
رایحه امگاش هر روز ضعیفتر از روز قبل به مشامش می‌رسید و حتما باید در این مورد با ییبو صحبت می‌کرد البته اگه باز منجر به دلخوری جدیدی نمیشد

اخیرا هر صحبتی که با هم میکردن در نهایت به دعوا ،قهر ،یا دلخوری منتهی میشد جان بارها به ییبو پیشنهاد داده بود که پیش روانشناس یا مشاور خانواده برن ولی از اون جایی که این موضوع هم یکی از دلایل بحث های مکررشون بود دیگه راجع بهش هیچ صحبتی نکرد و خودش تنهایی جلسات مشاورش رو میرفت و تنها جمله ای که هر دفعه از مشاورش میشنید این بود که سعی کن بیشتر درکش کنی و باهاش مهربونتر باشی .

قبلا رابطه هاشون هر شب یا زمان هایی بود که ییبو هیت میشد ولی دیگه حتی یادش نمیومد آخرین باری که ییبو هیت شده بود چه زمانی بوده و الان به جایی رسیده بودن که هر ماه فقط یک یا دوبار با هم می‌خوابیدن .

فشار بازوهاشو بیشتر کرد و ییبو رو محکم تو آغوشش فشرد و بوسه خیس و عمیقی رو گونش کاشت .

ییبو خواب آلود دستی روی صورت خیسش کشید و با صدای گرفته ای گفت : جان اذیت نکن بزار بخوابم ...

جان اینبار بوسه ای روی گوشش زد : پاشو تنبل خان تو که نمیخوای دیر به سر کارت برسی .

جان مدیر عامل شرکت خودروسازی ام جی بود بارها به ییبو پیشنهاد داده بود که باهم کمپانی رو مدیریت کنن ولی ییبو ترجیح میداد شرکت خانوادگی خودشونو همراه برادر آلفاش هایکوان اداره کنه .

با وجود اینکه جانشین اصلی پدرش هایکوان محسوب می‌شد ولی هایکوان هیچ وقت سعی نکرده بود ییبو و استعدادشو نادیده بگیره و برادرش از شرکت بیرون کنه .

ییبو بدون اینکه جواب بوسه های جان رو بده یا حتی صورتشو برگردونه خودشو تو آغوش جان تکون داد و گفت : مگه نمیگی دیر شده ولم کن بذار بلند شم

جان بی میل آغوششو شل کرد تا ییبو از روی تخت بلند بشه میدونست ییبو هنوز هم دوسش داره اینو از گوش های قرمزش و تپش قلبش هر وقت که این جوری بغلش می‌کرد می‌فهمید ولی گاهی مشکلات بزرگتر از چیزی هستن که فکرشو بکنی و نمیشه نادیده گرفته بشن یا از دستشون فرار کرد حداقل از نظر ییبو این طور بود .

ییبو با لباس های کاملا پوشیده به سمت سرویس اتاق حرکت کرد و در رو پشت سرش بست
جان نیز پتو رو از روی خودش کنار زد و روی تخت نشست همین طور که چشمش سمت در سرویس بود دستی بین موهای آشفتش کشید .
میدونست ییبو دیشب دوش نگرفته و احتمالا کارش طول بکشه پس تصمیم گرفت حاضر بشه قبل از خروج ییبو به طبقه پایین بره .
این هم عادت جدید ییبو بود که بجای دوش گرفتن سر شب صبح ها دوش می‌گرفت با وجود اینکه دلش میخواست انکار کنه ولی جایی از قلبش میدونست دلیل این کار ییبو چیزی جز فرار از رابطه نیست .

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now