روی تخت مشترکشون دراز کشیده بودن و موها ییبو رو که روی سینش بخواب رفته بود نوازش میکرد
چند روزی از زمانی که به ججو اومده بودن میگذشت با اینکه تا اون لحظه هرکاری برای جلب رضایت پدر ییبو کرده بود ولی هنوز جرئت اینو نداشت که مستقیما خواستشو به زبون بیاره شاید از اینکه آقای وانگ مخالفت کنه میترسید با این حال افکار مختلف مانع از این میشد که بخوابهبا دیدن نور کمی که از پنجره بزرگ رو به اقیانوس ،به داخل اتاق میتابید میتونست بفهمه آلفای بزرگتر بیداره و احتمالا در تنهایی از صدای امواج لذت میبره
به آرومی سر ییبو رو از روی سینش برداشت و سعی کرد بدون هیچ سروصدایی کمی تکون بخوره تا از تخت بلند بشه
ییبو با جدا شدن از جان غلتی توی جاش زد و زیر لب قرولندیکرد دوباره بخواب رفت
جان لبخندی به حرکت بامزه امگاش زد خم شد و گونشو بوسید
بعد آهسته از اتاق خارج شد در اتاق رو بی صدا بست و به طبقه پایین رفتوانگ هان تو تراس بزرگ روبه اقیانوس نشسته بود و داشت تو سکوت شب پیپ میکشید و دودشو خارج میکرد
جان درهای شیشه ای رو باز کرد و پیش آقای وانگ رفت و با صدای آرومی گفت
: عموجان چرا تا الان بیدارید؟نگاه آقای وانگ سمت صدا چرخید وقتی جان رو دید بهش اشاره کرد که روی صندلی مقابلش بشینه
: برای آلفایی به سن من بی خوابیهای شبونه عادیه ... تو چرا نخوابیدی؟جان روی صندلی مقابل پدر ییبو نشست
: خوابم نمیبرد: تو که از صبح با ییبو بیرون بودی ... تا الان باید خیلی خسته شده باشی
: بله بخاطر همین ییبو زود خوابید... منم خستم ولی خوابم نمیبره
با حرکت آهسته ای پیپشو روی میز گذاشت
: حتما فکرایی ذهنتو درگیر کرده که نمیزاره بخوابیخیلی دوست داشت همین الان سر اصل مطلب بره ولی احساس میکرد هنوز وقتش نرسیده پس سعی کرد موضوع رو تغییر بده
: عموجان چیشد که به اینجا اومدید چرا پکن و شرکتتونو رها کردید؟آقای وانگ نگاهشو سمت اقیانوس داد
: وقتی دانشجوی جوونی بودم یروز دختر آلفایی رو دیدم که تو فضای سبز دانشگاه ایستاده بود و داشت گل های توی محوطه رو بو میکرد من همون روز عاشقش شدم اون دختر به طرز باورنکردنی زیبا و مهربون بود ما خیلی زود باهم ازدواج کردیم
هِیمی همیشه از گل و گیاه و طبیعت خوشش میومد و من این ویلا رو بمناسبت اولین سالگرد ازدواجمون بهش هدیه دادم اون خیلی اینجا رو دوست داشت ... اون زمانها وقتی جوونتر بودیم انقدر سرمون گرم کارو زندگی بود که بندرت به اینجا میومدیم
وقتی هِیمی رو از دست دادم از اینکه چرا بیشتر باهاش به اینجا نیومدیم پشیمون بودم
نفسی گرفت و ادامه داد
: بخاطر همین تصمیم گرفتم ادامه زندگیمو با یاد هِیمی اینجا زندگی کنم ... الان تنها دارایی زندگیم پسرامن ... حتی نمیتونم به این فکر کنم که روزی بخوان ازدواج کنن
YOU ARE READING
دنیای متاهلی (کامل شده )
RomanceCouple: yizhan Gener : angst , Romance ,omegaverse Type : zhantop زندگی که روزی زیر سایه عشقی بی انتها شکل گرفته آیا تا ابد همانقدر استوار و پایدار خواهد ماند؟ آلفا و امگایی که روزی تمام هستی را برای کنار هم ماندن میدادند میتوانند از پس مشکلاتی ز...