part 35

49 13 6
                                    

تقریبا عصر  بود که به پکن رسید و بعد رفتن به بیمارستان مورد نظر متوجه شد مادرش خطر رو پشت سر گذاشته و فعلا حالش خوبه ،
وقتی پزشک اجازه ملاقات داد تقریبا هوا تاریک شده بود با دیدن مادرش اشک تو چشماش حلقه زد اون زن زیبا حالا بر اثر بیماری روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و لاغرتر از هر زمان دیگه ای بنظر میومد ، ماما بخاطر همه کارهایی که با زندگی جان کرده بود ازش معذرت خواست و جان چطور میتونست با بی رحمی نبخشدش
بعد صحبت با پزشک و مطمئن شدن از حالش روز بعد به شانگهای برگشت و با تماسی که با پدر سوآر داشت فهمیده بود سویی رو به مهد فرستادن پس خودش هم به سمت شرکت رفت
چند ساعتی مشغول کارهای شرکت شده بود که صدای منشی رو شنید
: رئیس یکی میخواد شما رو ببینه
جان سرشو بالا آورد از همونجا هم میتونست چنگ رو از پشت دیوار شیشه اتاقش ببینه
از جا بلند شد و سمت در رفت و در رو باز کرد
چنگ پشت در بود ، لبخندی زد
:  ببین کی اینجاست ... فکر میکردم برگشته باشی پکن
عقب رفت و به چنگ اجازه ورود داد
: امروز برمیگردیم... خواستم قبل رفتن ببینمت
جان به منشی گفت قهوه بیاره و درو پشت سر بست
: خوب کاری کردی ... معلوم نیست بعد این کی همدیگرو میدیدیم
چنگ در حال گشت زدن تو اتاق کار جان بود
: شرکتت خیلی خوبه ... محیطش از قبلیه بهتره
جان روی مبل نشست و خندید
: چیه دوست داری استخدامت کنم ؟ نیرو کم دارم
چنگ روبروی جان نشست
: نه مرسی من ترجیح میدم معاون شرکت وانگ بمونم

جان سکوت کرد و چنگ با تغییر نگاهش میتونست حدس بزنه که به یاد چه کسی افتاد ، این جایگاه قبلا برای ییبو بود و جان حتی با شنیدن یک جمله هم به یادش میفتاد و بنظرش جای امیدواری داشت
همون لحظه منشی اجازه ورود خواست بعد گذاشتن قهوه ها روی میز از اتاق خارج شد
چنگ جرعه ای از قهوه نوشید و دوباره فنجان روی میز گذاشت
: راستش من اومده بودم تا به مهمونی سالگرد ازدواجم دعوتت کنم
جان میخواست فنجانش برداره ولی با شنیدن این حرف دستش متوقف شد و کمی بعد به مبل تکیه داد
: مرسی از دعوتت ... ولی من فکر نمیکنم بتونم بیام
: چرا نمیتونی بیای ؟، اگه بخاطر کوانه باید بگم اون خیلی وقته همه چیو فراموش کرده ...
کمی مکث کرد و ادامه داد
: تو حتی تو مراسم ازدواجم هم نیومدی حداقل نباید این مهمونی رو بیای

جان واقعا درک نمیکرد چنگ خودشو به نفهمی زده یا واقعا نمیفهمید
: چنگ بس کن ... اومدن من به اون مهمونی آخرین چیه که دلم میخواد
: بخاطر ییبو ؟
نفس جان تو سینه حبس شد حتی با شنیدن اسمش هم اینطوری بهم میریخت چطوری میتوتست باهاش روبرو شه
: خوبه خودتم میدونی ... پس بهتره دیگه اصرار نکنی
چنگ به جلو خم شد
: یعنی هنوزم دوسش داری ؟تو فراموشش نکردی ؟
اخمی بین ابروهای جان نشست
: چی داری میگی؟ ... اصلا نمیفهمم هدفت از این دعوت و این حرفا چیه ولی یه چیزو باید بدونی ،من فراموشش کردم و قصدم ندارم به این مهمونی بیام
چنگ تقریبا این واکنش هارو حدس میزد ولی حالا بنظرش کارش کمی سخت شده بود
: میدونی ییبو الان زندگی خوبی داره ... پسرش بزرگ شده و با همسرش هم خیلی خوب کنار میاد ... اونا واقعا زندگی خوبی باهم دارن ولی دیدن تو اینطوری باعث میشه فکر کنم تنها کسی که این وسط داره درد میکشه تو هستی
جان با اخم غلیظی از روی مبل بلند شد و سمت میزش رفت
: حرفاتو زدی میتونی بری ... 
چنگ از جا بلند شد
: اگه بخاطر ییبوعه اون آخر ماه ،قراره با خانودش بره مسافرت ... ،فقط منو کوان و چنتا از دوستامونیم
جان پشت میز نشست
: مرسی از دعوتت ولی نظر من عوض نمیشه ... خوشحالم از دیدنت، امیدوارم سفرت به سلامت باشه

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now