part 29

47 14 1
                                    

جان بعد از اینکه پاسگاه رو ترک کرده بود افکار آزار دهنده  لحظه ای دست از شکنجه‌ش برنداشته بود و تصویر اشکهای ییبو در آخرین باری که دیده بودش از جلوی چشمش کنار نمیرفت
خشمی که از ونهان داشت به مراتب هر لحظه بیشتر میشد وقتی فردای همون روز آقای یانگ بهش خبر داد که تونسته بعد کلی تلاش ونهان رو از اونجا بیرون بیاره
دستور داد که فعلا به سوله ای که خارج از شهر داشت منتقلش کنن و بدون تلف کردن وقت سوار ماشین شد تا خودشو به اون گاراژ برسونه

زمانی که به گاراژ خارج از شهر رسید آفتاب تقریبا غروب کرده بود و میتونست صدای سگ های ولگرد و زوزه گرگهارو اون اطراف بشنوه ، با بلند شدن صدای زنگ گوشیش نفس عمیقی کشید بی توجه به نام روی صفحه گوشیشو خاموش کرد
کلافه به اسم روی گوشی نگاه کرد چنگ بود که از دیشب دست از سرش بر نمیداشت ، این چندمین بار تو اون روز بود که چنگ باهاش تماس گرفته بود  ولی اصلا براش‌مهم نبود
در آهنی گاراژ رو با صدای گوش خراشی باز کرد میتونست با نور چراغ های ماشینش که پشت سرش بود داخل  رو به خوبی ببینه به سمت صندلی که ونهان رو با طناب بهش بسته بودن رفت

تنها آقای پارک و دو نفر از افرادش که دو طرف صندلی ونهان ایستاده بودن  حضور داشتن و خبری از کس دیگه ای نبود
ونهان که از قبل توسط افراد جان کتک خورده بود با شنیدن صدای در به سختی لایه چشمشو باز کرد و با دیدن جان و استشمام رایحش قلبش یک تپشو جا انداخت دیروز که از شدت خشم اون حرفها رو زده بود اصلا فکر نمیکرد که کارش به اینجا بکشه و حالا که دیگه راه فرار به روش بسته شده بود حتی پشیمونی هم فایده ای نداشت
جان بدون اینکه نگاهشو از ونهان بگیره دستشو سمت یکی از نگهبان ها دراز کرد
و نگهبان میله آهنی تو دستش رو به جان داد
: برین بیرون ...
آقای پارک در سکوت گوشه ای ایستاده بود، اون سالهای زیادی بود که به خانواده شیائو خدمت کرده بود ولی این اولین باری‌ بود که دست به همچین کارهایی میزد
اگه مجبور به اطاعت از دستورات رئیسش نبود هیچ وقت همچین کارهایی نمیکرد

: قربان لطفا خودتونو کنترل کنید ... بزور تونستیم امروز از اونجا بیرون بیاریمش فردا باید دوباره برگرده همونجا ... اگه بلایی سرش بیاد تو دردسر میفتیم

چشمان جان تاریک تر از همیشه بود
: کاری میکنم خودش آرزوی مرگ کنه

ونهان‌‌ با دیدن نگاه آلفا تنش لرزید و دست و پاهای دردناکشو تکون داد تا بلکه بتونه خودشو از چیزی که در انتظارش بود نجات بده 
: جان ... جان گا لطفا ... لطفا منو ببخش خواهش میکنم‌ ...  تو هیچ وقت همچین آدمی نبودی ... تو نمیتونی اینکارو با من بکنی ... لطفا
:  فکر نمیکنی برای التماس یکم دیر شده
با فرود اومدن اولین ضربه جان‌ روی زانوهای بستش فریاد دردناکی از گلوی ونهان خارج شد

جان بدون هیچ رحمی چنان میله رو روی پای ونهان فرود میاورد که صدای شکستن استخونها میان فریادهای دلخراش گم شده بود
بعد اینکه از خورد شدن پاهای ونهان مطمئن شد با تمام وجود ضربه هاشو به نقاط مختلف بدن امگا فرود آورد

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now