part 31

51 16 0
                                    

( ۵سال بعد)
صدای موسیقی شاد و جامهایی که بهم میخوردن تمام سالن  جشن رو پر کرده بود و عده ای با خوشحالی با هم غرق صحبت و بگو بخند بودند و عده ای با سینی های طلایی که بدست داشتن مشغول پذیرایی از میهمانان بودند
در اصلی سالن با صدای بلندی باز شد و سکوتی عمیق فضای سالن رو در بر گرفت ، فردی با صدای بلند اعلام کرد که دو داماد مجلس در حال ورود هستند
همه به در اصلی سالن چشم دوخته بودند تا شاهد این لحظه مسرت بخش باشند
سوزش و درد قفسه سینش اجازه نمیداد تا صحنه ای که مقابل چشمانش قرار داشت رو بطور واضح ببینه ولی با وجود تاری مه آلود دیدگانش هنوز هم میتونست لبخند ییبو رو زمانی که دست در دست فردی غریبه پا به سالن گذاشته بود رو ببینه
ییبو هر قدمی که برمیداشت نگاهی عاشقانه به فردی که پا به پاش در حال رفتن به سوی محراب بود مینداخت از همون نگاه هایی که روزگاری مخاطب تمامشان بود و حالا آن نگاه ها برای دیگری شده بود با رسیدن به محراب هایکوان جلوتر از همه ایستاده بود و رو به ییبو کرد
: چقدر خوشحالم که بالاخره خوشبختیت رو میبینم

دست جان دور جامی که بدست داشت مشت شد و لحظه ای بعد صدای خرد شدن شیشه میان انگشتانش بلند شد سوزش و تاری چشمانش در کنار خونی که از انگشتانش جاری شده بود هیچ کدوم مانع از حرکت کردن جان به سمت معشوق بی وفاش نشدند
دستاش از شدت خشم میلرزید و با این حال سعی میکرد قدم های محکمی برداره
سکوت همه جارو فرا گرفته بود و تنها صدای قدمهای جان بود که در فضا به شکل رعب آوری طنین انداز میشد

: حق نداری این کارو با من بکنی
ییبو و همسرش سمت صدا برگشتن و نگاهش به جانی که کمی از یک گرگ درنده نداشت کشیده شد 
ییبو با چشمانی که به سردی یخ بود به چشمان جان خیره شد و کلماتی که مثل تیغه شمشیر قلب جان رو میشکافت با بی رحمی به زبون آورد
: تو اینجا چیکار میکنی ؟ ... فکر نمیکنم دیگه چیزی بین ما مونده باشه

جان خواست قدمی به جلو برداره که ناگهان تمام سالن به دورش چرخید و تمام آدم ها و صندلی و میزها جاشونو به یه میز بزرگ و چند مبل و پنجره سرتا سری رو به منظره شهر پکن داد وقتی به خودش اومد دید همون روز جهنمی مقابل چهره منزجر کننده آقای جو در اتاقش ایستاده آقای جو با اون نیشخند اعصاب خورد کنش به حرف اومد
: خیلی دوست داشتم به جای شرکت شیائو با شرکت وانگ قرارداد ببندم ولی حیف که آقای وانگ درگیر مراسم ازدواج برادرشون هستن

خون جلوی چشمانش رو گرفته بود و شیشه ی جامی که توی دستش شکسته بود رو تو مشتش محکم تر گرفت و به سمت آقای جو هجوم برد و بدون لحظه ای تعلل شیشه رو وارد قلبش کرد و یک بار دوبار، سه بار همینطور پشت سر هم شیشه رو وارد قلب نفرین شده اون آلفای پیر میکرد و فریاد میزد بمیر لعنتی
ناگهان با احساس آب خنکی چشمانش رو با سرعت باز کرد و روی تخت نشست و با وحشت حجم زیادی از هوا رو به ریه های بدون اکسیژنش کشید
چیزی نگذشت تا متوجه بشه همه چیز خواب بود...دوباره همون کابوس رو دیده بود  کابوسی که قرار نبود هیچ وقت دست از سر زندگیش برداره
همینطور که پشت سر هم و سریع هوا رو به داخل ریه هاش میکشید دستی از پشت دور گردنش حلقه شد و تو آغوش گرمی فرو رفت
با احساس اون دستا و دیدن در و دیوار های کرمی طلایی تازه متوجه موقعیتش شده بود چرخید و تن لرزون تنها دلیل زندگیشو تو آغوش کشید
: من حالم خوبه نترس عزیزم
چند بار سر کوچولویی که روی شونش تکیه زده بود رو بوسه زد
با شنیدن صدای هق هق آرومی دستی روی موهای نرم خرماییش کشید
: دخترم ببین بابا حالش خوبه چیزی نشده
دختر بچه سرشو از روی شونه جان برداشت و همین طور که بینیشو بالا میکشید به حرف اومد
: بابا ... بابایی این دفعه هر کاری کَردم بیدار نشدی ببخش روت آب ریختم
و دوباره هق هق کرد
جان گونه های سرخ دختر خوشگلش رو بوسه زد
: ببخش عزیزم ببخش دخترم ترسوندمت
دختر بچه دوباره به آغوش جان پناه برد و چند لحظه بعد که گریش تمام شده بود از آغوش جان خارج شد و با چشمان درشت شیشه ایش به جان خیره شد و مشغول بررسیش شد
: بابایی الان حالت خوبه
جان لبخندی زد و سویی رو تو بغلش گرفت و از روی تخت بلند شد و همینطور که سمت سرویس میرفت نوک بینی دختر کوچولوش رو کشید
: معلومه که خوبم الانم وقت اینکه دست و صورتت رو بشوری مسواک بزنی تا به موقع به مهد برسی
سویی با شنیدن مهد سعی کرد از آغوش جان پایین بیاد
: نه نه سویی دوست نداره اونجا بره ... ولم کن نمیخوام اونجا برم

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now