part 25

44 13 3
                                    

نور افتاب مستقیم روی صورتش تابیده بود و اذیتش میکرد به زحمت چشمهاشو باز کرد همه چیز در اطرافش گنگ‌بود نگاهی سمت پنجره اتاق که نور خورشید از میان پرده های حریر به داخل نفوذ میکرد انداخت

چشمهاشو بست دستشو به پیشونیش فشار داد تا کمی از دردی که تو سرش میپیچید کاهش پیدا کنه
نگاهی به اطرافش انداخت همه چیز براش ناآشنا بود اصلا نمیدونست اینجا تو این اتاق نا آشنا چیکار میکنه به سختی تکونی به بدنش بی حسش داد و روی تخت نشست

نگاهش بلافاصله روی تن لختش سر خورد با چشمهایی که از شدت ناباوری گرد شده بود ملافه رو از روی خودش کنار کشید و لحظه ای نفس کشیدن رو از یادش برد
مارکهای کبود منزجر کننده ای روی پوست سفیدس جا خوش کرده بودن و اثر مایع خشک شده‌ای روی شکمش به چشم میخورد ناگهان حالت تهوع به سراغش اومده بود چندبار عق زد ولی چیزی از دهانش خارج نشد

نمیتونست چیزی که در اطرافش جریان داشت تجزیه تحلیل کنه فقط میدونست که باید هر چه زودتر از این وضعیت فرار کنه

حالش اصلا خوب نبود دمای بدنش به شدت کاهش پیدا کرده بود و میلرزید به سختی از تخت پایین اومد و لباس هاش که هر کدام سمتی افتاده بود از روی زمین برداشت با وجود لرزش دستها و چشمهایی که سیاهی میرفت لباسهاشو تنش کرد و از  اتاق هتل خارج شد
با وجود پاهایی که از شدت فشار عصبی مثل ژله میلرزید به سمت آسانسور رفت ،چند ضربه روی قفسه سینش زد تا کمی راه تنفسیش باز بشه
دکمه‌ی آسانسور رو چندبار زد و با رسیدن آسانسور خودشو توش انداخت

سردردناکش گیج میرفت و چشماش چیزی جز سیاهی نمیدید دوست داشت چشمهاشو باز کنه و ببینه همه این اتفاقات چیزی جز یه کابوس وحشتناک نیست چیزی از دیشب به یاد نداشت و حتی نمیدونست چطوری سر از اون اتاق درآورده

صدای زنگ گوشیش از فکر کردن به این قضیه بازداشت
بالاخره بعد کمی تقلا تونست با دستهای بی حسش گوشی رو از جیب شلوارش بیرون بکشه با دیدن اسم جان روی صفحه دوباره بلایی که سرش اومده بود که به یاد آورد ، گوشی از دستش روی زمین سر خورد
روی زانو هاش خم شد ریه هاش برای ذره ای هوا به تقلا افتادن دستهاشو روی گوشش گذاشت تا صدای زنگ گوشی رو نشنوه ، تا اینکه چشمهاش بسته شد روی زمین سرد آسانسور سقوط کرد و سیاهی اطرافشو در برگرفت
.
.
.
اینبار وقتی دوباره چشمهاشو باز کرد توی اتاق سراسر سفیدی بود با توجه به بوی الکلی که استشمام میکرد حدس اینکه کجاست کار چندان سختی نبود ، دوست داشت وقتی چشماشو باز میکنه توی تخت خودش و در آغوش عشقش باشه ، طولی نکشید که دوباره تمام بلایی که سرش اومده بود به یاد بیاره اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد
پرستار بتایی که در حال بررسی سرمش بود با دیدن چشمهای بازه ییبو سرشو خم کرد تا نگاهی به وضعیتش بندازه
: بالاخره بهوش اومدی ؟ الان دکترو خبر میکنم

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now