تازه راه افتاده بودن که صدای جی پی اس بلند شد
_ مقصد بعدی فروشگاه تیان
همین یکی رو کم داشت ، تازه یادش افتاد میخواست برای شام امشب خرید کنه ولی چطوری میتونست با دوتا بچه به فروشگاه بره
دستی به موهاش کشید و نفسش رو بیرون فرستاد فقط اگه اون ییشینگ لعنتی رو میدید خوب میدونست چیکارش کنهتو پارکینگ فروشگاه پارک کرد و از ماشین پیاده شد نمیتونست بچه ها رو تو ماشین تنها بزاره و چاره ای نداشت جز اینکه با خودش به فروشگاه ببره
: پیاده شین بریم فروشگاه
سوآر و سویی گویی فقط منتظر اجازه از سمت ییبو بودن که سریع کمربندشونو باز کردن و با ذوقی که داشتن از ماشین پیاده شدن و سمت ییبو رفتن
سوآر با ذوق دستاشو بهم زد: پاپایی من خیلی عاشق خریدم
ییبو سعی کرد لبخندشو جمع کنه و با نگاه جدی سمت سویی رفت و تو بغلش بلند کردش و دست دیگشو سمت سوآر گرفت
: پس منو به یه خرید فروختی
سوآر دست ییبو رو گرفت
: نه من بیشتر از همه چی عاشق پاپاییم
سویی سعی کرد از بغل ییبو پایین بیاد
: پاپاییِ سوآر... من خودم راه میرم دستتون خسته میشه
ییبو سویی رو بالاتر کشید و نگاهش کرد
: شما فعلا از بغل من قرار نیست جایی بری
سویی نه تنها از این حرف ناراحت نبود بلکه خوشحالم بود ، به سوار حق میداد که انقدر از پاپاش تعریف کنه اون واقعا خوش قیافه و خوش تیپ بود دستاشو دور گردنش انداخت تا جاشو محکم تر کنه
با ورود به فروشگاه سمت چرخ دستی ها رفت خواست چرخی برداره که تازه متوجه دوتا دستش شد
با یکی سویی رو بغل گرفته بود و با دیگری دست پسرشونه سویی رو میتونست زمین بذاره و نه دست سوار رو میتونست ول کنه کمی فکر کرد و بعد دست سوار رو ول کرد
: سوار تو چرخو بیار
بنظرش این بهترین راه بود و پسر وروجکش هم نمیتونست هر جا بخواد بره و ییبو رو مجبور کنه کل فروشگاه دنبالش بگردهییبو هم از گوشه چرخ گرفت تا به سوار کمک کنه و سمت بخش مواد غذایی رفت تا اول کمی گوشت و سبزیجات بخره
بعد از خرید چند بسته مواد غذایی سمت قفسه های بعدی حرکت کرد ولی قدمی برنداشته بود که متوجه نبود سوآر شد سریع برگشت و با چشم دنبالش گشت که با دیدن سوار روبروی قفسه های شیرینی خیالش راحت شد و به اون سمت قدم برداشت
: سوار مگه قرار نبود از کنار من جم نخوری
سوار با انگشتای کوچیکش به شیرینی ها اشاره کرد
: پاپایی من از این شیرینا میخوام
ییبو رو به سویی که تو بغلش بود کرد
: خانمکوچولو تو از کدوما میخوای
انتخاب های سوآر و سویی از یکی دوتا شیرینی به کل شیرینیای داخل قفسه رسید و ییبو بدون هیچ مخالفتی هر شیرینی که انتخاب میکردن یه بسته میخرید
ساعتی بعد تقریبا به همه قسمت های مختلف فروشگاه رفتن و هر چیزی که بچه ها دوست داشتن و خوششون میومد ییبو با کمال میل براشون میخرید تا اینکه به بخش اسباب بازی ها رسیدن
سوار دست ییبو رو گرفت و سمت لوگو های مختلفی که تازه وارد بازار شده بودن کشید
: پاپایی من از اینا میخوام
ییبو خودش هم با دیدن سری جدید لوگو ها چشماش برق میزدن و از اینکه پسرش هم سلیقه خودش رو تو بازی داشت واقعا خوشحال بود
: باشه عزیزم هر کدوم رو میخوای بردار
رو به سویی کرد
: پرنسس خانم شما کدومو دوست داری
سویی که از پرنسس خطاب شدنش خوشحال بود انگشتش رو سمت خوک صورتی مخملی گرفت
: من اون عروسک رو میخوام
ییبو سمت خودک صورتی مخملی رفت ، چرا حس عجیبی داشت
: چرا اینو میخوای ؟
: چون باباجا همیشه با دیدن عروسکهای خوکی لبخند میزنه ... باباجا خوک صورتی دوست داره
YOU ARE READING
دنیای متاهلی (کامل شده )
RomanceCouple: yizhan Gener : angst , Romance ,omegaverse Type : zhantop زندگی که روزی زیر سایه عشقی بی انتها شکل گرفته آیا تا ابد همانقدر استوار و پایدار خواهد ماند؟ آلفا و امگایی که روزی تمام هستی را برای کنار هم ماندن میدادند میتوانند از پس مشکلاتی ز...