part 9

48 14 6
                                    

جشن همکاری با شرکت پی جی رو تقریبا نصفه نیمه رها کرده بود تا زودتر به خونه برگرده
قصد داشت قبل از بازگشت ییبو خودش شام مورد علاقه امگاشو بپزه ،
از در ورودی عمارت وارد باغ بزرگی شد ومسیری رو با ماشین طی کرد و مقابل پله های سنگی عمارت متوقف شد
نگهبان سمتش اومد تا ماشین رو به داخل پارکینگ منتقل کنه
پیاده شد و سویچ رو بدون حرفی به نگهبان داد ، پله های ورودی عمارت رو طی کرد  خدمتکار در چوبی مقابلش رو باز کرد و اور کت و کیف جان رو گرفت خیلی زود ناپدید شد

با تعجب نگاهی به اطراف انداخت
تمام عمارت در سکوت فرو رفته بود و انگار کسی قبل از اون خدمه رو مرخص کرده بود
میتونست بوی خوش غذا رو از سالن غذا خوری استشمام کنه با ورودش به سالن ییبو رو دید که در حال چیدن میز بود
چقدر این منظره براش غریب بود یادش اومد اوایل ازدواجشون دیدن همچین صحنه ای تقریبا عادی بود ولی الان باعث تعجبش شده بود نکنه امروز سالگردی ، مناسبتی ، چیزی بود که از یاد برده بود
آهسته از پشت به ییبو نزدیک شد و از پشت بغلش کرد بنظر میرسید که ییبو شکه نشده باشه البته که ییبو رایحه آلفاشو خوب میشناخت و حتما از قبل متوجه حضورش شده بود
سرشو خم کرد و بوسه ای روی گردن امگاش زد و همون طور که انتظار میرفت رایحه ای احساس نکرد
: میدونی دیدنت اونم زمانی که اینجوری منتظرمی دیونه ترم میکنه

ییبو برگشت و با لبخندی که صمیمیت رو انعکاس میکرد جواب بوسه آلفاشو با بوسه ای روی لباش داد
: سلام حتما خسته ای برو لباساتو عوض کن بیا باهم شام بخوریم

ژان نمیتونست انکار کنه که از این تغییر رفتار یهویی غافلگیر نشده اما ترجیح داد همه چیز مثل همون دوران پیش بره نگاهی به میز بزرگ چیده شده با انواع غذاها و که با شمعدان ها و گلدان های طلایی تزیین شده بود انداخت
میدونست که ییبو برای چیدن میز زحمت کشیده و همین برای بیان افکارش مرددش میکرد
و این ییبو بود که از نگاه شوهرش تردیدشو فهمید
: چیشد دوسش نداری ؟

دست های ییبو رو گرفت همین طور که روی دستش بوسه میزد گفت
: نه مگه میشه میزی که تو با همین دستا چیدی دوست نداشته باشم ... فقط
نگاهشو به چشمهای امگاش دوخت
: فقط احساس میکنم این خیلی زیادیه ..‌. دوست دارم با هم روی میز کوچیک آشپزخونه شام بخوریم

تقریبا انتظار داشت  ییبو ناراحت یا شاید دلخور بشه ولی ییبو لبخند دیگه ای نثارش کرد
: این که کاری نداره تا تو لباس عوض کنی من غذاها رو میبرم آشپزخونه

بوسه ای به لبهای ییبو زد
: نه با هم انجامش میدیم

تمام زمانی که همراه ییبو میز کوچیک آشپزخونه رو میچیدن با چشمانی سرشار از عشق مدام به امگای عزیزش نگاه میکرد و هر زمان با هم چشم تو چشم میشدن لبخند عمیقی روی صورتش مینشست
بعد اتمام کار نگاهی به میز انداخت این طوری احساس بهتری داشت احساس نزدیکی و صمیمیت، احساس خانواده کوچیک و شاد

دنیای متاهلی (کامل شده )Where stories live. Discover now