²¹

388 37 8
                                    

زمانی که به خونه رسید، مینهو با پسرک توی بغلش روی کاناپه خوابشون برده و صورت قشنگ هردو مرد زندگیش زیر نور آفتابی که غروب می‌کرد، سایه افتاده بود.
سالن باشگاهش رو عوض کرده بود و حالا مسافت بیشتری رو باید طی می‌کرد تا به خونه برسه و این یعنی دوری بیشتر و دل‌تنگی زیاد‌تر.

با آرامش و بدون سر و صدا لباس‌هاش رو عوض کرد و آبی به دست و صورتش زد. سمت مینهو رفت و دست‌هاش رو دور بدن پسر دو سال‌ و نیمه و لاغرشون پیچید. حتی اندازه‌ی یک اینچ هم پسر رو جدا نکرده بود که مینهو از خواب پرید و با شک دست‌‌هاش رو محافظانه دور کودکش انداخت‌.

-‌منم... نترس، می‌خوام ببرمش تو تخت خودش بخوابه.

مینهو نفس آسوده‌ای کشید و پسر رو به چانگبین سپرد؛ اما نگاه نگرانش دنبالش رفت تا مبادا چانگبین راه بیرون رو به‌جای اتاق در پیش بگیره.
دست خودش نبود، از اون لحظه‌ای که پسرکش رو با سنگدلی ازش گرفتن و جداش کردن، ترس از دست دادن دوباره‌اش توی دل کوچولوش مونده بود و به هیچ کس نمی‌تونست اعتماد کنه.

- مینهو... یه لحظه بیا.

توی اتاق پسرونه‌ی سونگوک که برخلاف بقیه‌ی خونه به وسایلش دست نزده بودن، چانگبین با حالتی متفکر بالای تخت ایستاده بود و به نرده‌هاش نگاه می‌کرد.

+ چی شده؟

- تخت براش کوچیک شده مینهو... ببین پاهاش داره به نرده فشار میاره.

+ آره... خیلی قد کشیده... آخرین بار بیست سانت کوتاه‌تر بود.

- این‌جا نخوابونش... جاش رو عوض کن تا یه تخت جدید براش بگیریم.

مینهو سری تکون داد و پسر رو توی آغوش گرفت و به اتاق خودشون برد. روی تخت بزرگشون خوابوندش و دورش رو بالش گذاشت.
بیرون که اومد چانگبین رو ناراحت گوشه‌ی کاناپه دید.

+ چانگبین...
کنارش نشست و دستش رو گرفت، می‌دونست چیزی فکر همسرش رو مشغول کرده و به احتمال زیاد درباره‌ی پسرشون بود.

-‌ من باعث شدم قد کشیدنش رو نبینی.
با سری پایین افتاده گفت، روی نگاه کردن به مینهو رو نداشت.

مینهو دست چانگبین رو محکم‌تر فشرد و آروم گفت:
+ این‌طوری نگو... این تقصیر تو نبوده.

چانگبین سرش رو بیشتر پایین انداخت و زمزمه کرد.
- اگه کنارتون بودم، اگه نمی‌ذاشتم اون اتفاق‌ها بیفته، الان خیلی چیزها فرق می‌کرد.

مینهو آروم سرش رو تکون داد و با نگاه دلسوزانه‌ای بهش خیره شد.
+ ولی ما این‌جاییم... هنوز خانواده‌ایم، سونگوک اینو می‌فهمه که ما هر کاری براش کردیم.

چانگبین آهی کشید و بالاخره نگاهش رو به مینهو دوخت.
- اما اون روز... وقتی داشتن می‌بردنش... تو رو دیدم، چقدر شکسته بودی، چقدر... منو مقصر می‌دونی؟
صدای چانگبین لرزش داشت، انگار که تمام قدرتش رو برای پرسیدن این سوال جمع کرده باشه.

MinBinWhere stories live. Discover now