³

454 43 5
                                    

مینهو با سردرد اندکی روی زمین نشست، موزیک آروم و ملایم در حال پخش شدن بود و به تن مینهو آرامش می‌بخشید. آهنگ یکی از مورد علاقه‌های مینهو بود، حرکت کردن بدنش با هر بیت آهنگ بهش حس زندگی می‌داد و هرگز خسته‌اش نمی‌کرد. با دیدن ساعت که کمی به یازده مونده بود اخم‌هاش توی هم رفت، چطور بینی عزیزش تا الان یه زنگ بهش نزده بود؟ یعنی چی؟!

گوشی رو که برداشت با دیدن آیکون سایلنت اون بالا فحشی نثار بی‌حواسی خودش کرد؛ ولی هیچ تماسی نبود و تنها چیزی که به چشم اومد یک پیامک بود با محتوای "فکر نمی‌کردم امشب رو از یاد ببری"

امشب؟! مگه چه چیزی توی امشب وجود داشت؟ امروز چندم بود؟

این‌ها فکرهایی بود که از ذهنش گذشت، تاریخ گوشی ۱۳ام فوریه رو نشون می‌داد.

"اوه"
تنها چیزی بود که از دهنش خارج شد. امشب اولین سالگردشون بود، اولین شبی که مینهو بالاخره به چانگبین اوکی داد تا بتونن وارد رابطه بشن و اولین شبی که دوستت دارم از زبون اون‌ها خارج شد. چطور تونسته بود همچین تاریخی رو فراموش کنه؟ باورش نمی‌شد.

به سرعت از جاش بلند شد، دوش گرفت و لباس‌هاش رو عوض کرد تا بتونه هرچه سریع‌تر به خونه برسه و از دل چانگبین دربیاره، می‌دونست پسر چه روحیه حساسی داره و ناراحت بودنش از یه‌دونه پیامی که داده بود مشخص بود.

و خب دقیقاً هم همین بود، وقتی که به خونه رسید چانگبین رو پشت کانتر کوچیک آشپزخونه دید، در حالی که سرش توی گوشیه و از اون سمت میز گوشه‌ی خونه آماده و تزئین شده شامل غذاهایی بود که مینهو مطمئن بود سرد شدن. آروم به چانگبین نزدیک شد و بی حرف پاش رو از روی پای چانگبین رد کرد و روی رون پسر نشست.

"بیبی"
آروم صداش زد.

چانگبین حتی سرش رو هم بالا نیاورد تا نگاهی بهش بندازه و مینهو حس کرد کسی دست انداخت دور قلبش و اون رو محکم فشار داد ، بی محلی‌های پسر کوچیک‌تر براش از هر چیزی دل شکننده‌تر بود.

"چانگبین من"
باز هم صداش زد و باز هم هیچی دریافت نکرد؛ ناراحتی کل قلبش رو گرفته بود و قطره اشکی از چشمش بیرون اومد، این اولین بار بود چانگبین عملاً بهش بی‌توجهی می‌کرد اون هم انقدر طولانی.

"من متاسفم"
این چیزی بود که از ته قلبش بیرون اومد و از اون‌جایی که مینهو بسیار کم عذرخواهی می‌کرد همین باعث شد تا چانگبین سرش رو بالا بیاره. الان چانگبین بود که حس می‌کرد قلبش رو فشار دادن و ناراحته اون هم چون قطره اشک مینهو مثل تیر خلاص می‌موند براش. مینهویی که همیشه اشک همه رو در می‌آورد و بی‌خیالیش زبان زد بود الان ازش معذرت خواهی کرده بود و داشت گریه می‌کرد؟

"چرا گریه می‌کنی؟"
چانگبین به آرومی ازش پرسید و دستش رو به زیر چشم مینهو کشید تا اشکش رو پاک کنه.

MinBinWhere stories live. Discover now