719 39 7
                                    

بعد از این‌که میز رو آماده کرد سمت غذا رفت تا خاموش کنه و بیشتر از این داغ نشه. چانگبین رو فرستاده بود سوپر مارکت و حالا بیشتر از چیزی که باید طول کشیده بود. گوشیش رو دست گرفت تا خودش رو سرگرم بکنه، با وجود این‌که گرسنه بود دلش نیومد غذا بکشه بخوره چون می‌دونست پسر کوچکتر تنهایی غذا خوردن رو دوست نداره.

صدای کلید که اومد ظرف‌ها رو از غذا پر کرد و خودش پشت میز نشست، چانگبین خرید‌ها رو سر جاشون گذاشت و خواست بره لباس عوض کنه که دستش رو گرفت و با گفتن  "بشین گرسنمه" غذا خوردنش رو شروع کرد.
بعد از شام موقع‌ای که داشت وسیله‌ها رو سرجاشون برمی‌گردوند، نگاهش به کیسه‌ی خرید چانگبین و شئ آشنای توش افتاد. حالا می‌فهمید چرا چانگبین دیر کرده، پس رفته بود داروخونه.

بی‌خیال میز شد و با چنگ زدن پلاستیک، پشت سر چانگبین وارد اتاق شد. لوب رو روی تخت انداخت و پشت چانگبین وایساد، شلوار توی خونه‌اش رو از دست گرفت و کناری پرتش کرد.

+ دیگه نیازش نداری.
نگاه سوالی چانگبین رو جواب داد و سمت تخت هلش داد.

- وات‌دفاک مینهو.

+ بطری قبلی تموم شده و تو سریع جایگزینش کردی، نگو که عمدی نبوده.

- نه... ولی الان آخه‌؟

+ نمی‌دونم چرا هر سری از تایمش انقدر تعجب می‌کنی.

روی تنش خم شد و سر توی گردنش فرو برد. لب‌هاش به آرومی با پوست نازک گردنش بازی می‌کردن و دستش از روی تیشرت با نیپلش ور می‌رفت.

بوسه‌ی آرومی روی لاله‌ی گوشش کاشت.
+ من همیشه می‌خوامت؛ خودت رو، تنت رو، قلبت رو، همه چیت چانگبین، همه چی.

توی گوشش زمزمه کرد و نفس‌های داغش با هر بوسه روی گردنش نشست و مارک‌هاش دمای بدن چانگبین رو بالاتر می‌برد.
موهای چانگبین رو کنار زد و از توی همون فاصله‌ی کم به چشم‌هاش خیره شد. هر بار که به اون چشم‌ها نگاه می‌کرد یه حسی ته دلش به‌وجود می‌اومد، نمی‌دونست چی؛ ولی ازش خوشش اومد، انگار که اون چشم‌ها کنترل قلبش رو به دست می‌گرفتن و باعث می‌شدن تندتر بتپه.
تیشرت چانگبین توی دستش داشت فشرده می‌شد تا شاید بتونه از دست اون حسی که داره فرار کنه. چشم‌هاش رو بست و لب‌هاش رو به آرومی جایی بین دو ابروی چانگبین نشوند.

+ نمی‌دونی چقدر دوستت دارم.
صدای آروم و دل‌نشینش همون حسی رو به چانگبین داد که خودش داشت.

دست چانگبین که روی چونه‌اش نشست و سرش رو پایین کشید، هم‌زمان بوسه‌ای رو شروع کردن. لب‌هاشون بی هیچ عجله‌ای رو هم کشیده می‌شد، می‌بوسیدن و بوسیده می‌شدن. دل کندن از لب‌های چانگبین براش سخت بود و دلیلی هم براش نمی‌دید که بخواد بوسه رو پایان بده، اون تا آخر عمرش برای چشیدن مزه‌ی پسر کوچکتر وقت داشت.
زانوهاش که خسته شدن تنش رو، روی بدن دوست پسرش ول کرد و با همین حرکت پایین تنه‌های نیازمندشون به‌هم برخورد کرد و آه کوچیکش توی دهن چانگبین خفه شد. نفس که کم آورد سرش رو عقب کشید، دست چانگبین هنوز روی صورتش بود و گونه‌اش رو نوازش می‌کرد.
درست مثل یه پیشی کوچولو سرش رو برای نوازش بیشتر به دست چانگبین کشید. خیلی خیلی بیشتر دلش می‌خواست توی همون حالت بمونه؛ ولی درد دیکش کم کم داشت اذیتش می‌کرد، پس بوسه‌ای به دست چانگبین زد و خودش رو عقب کشید.

MinBinTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang