"هی مینگیو، چطوری؟ رفیق یه سوالی دارم.
از بین تمام بوسههایی که تا حالا داشتی به نظرت مال من بهترین نیستن؟"خدای جهنم تو تمام عمرِ چند هزارسالهش هیچوقت مثل الان اینطور سریع ندویده بود.
"تو مینگیو رو بوسیدی؟" جونگکوک با عصبانیت غرید و گوشی رو از دست تهیونگ قاپید.
"و اگه بوسیده باشم؟"
"من-"
و واقعا اگه بوسیده باشه چی؟ جونگکوک حق داره جلوشو بگیره؟
نه، نداره.
ولی با این حال، زیرلب زمزمه کرد "تو حق نداری! نمیتونی!""اوه! تو میتونی دوستدختر داشته باشی و-"
"اون دوستدختر من نیست."
تهیونگ به حرفش محل نداد "و میتونی لباشو بخوری، اصن میتونی کل صورتشو بخوری، ولی من حتی نمیتونم یکیو ببوسم؟"جونگکوک ساکت شد و نگاهشو به مرد دوخت. چند لحظه در سکوت گذشت.
تهیونگ لباشو جمع کرد و گونهی جونگکوک رو کشید: "واقفا متوجه نیستی همونقدر که من دوستت دارم، تو هم منو دوست داری؟"
فرمانروای جهنم خشکش زد.
نفسش تو سینه حبس شد.
و زمین زیر پاش خالی."من- من دوستت ندارم."
"باشه!" مرد جواب داد و به جلو خم شد. ثانیهای بعد لباش روی لبای جونگکوک قرار گرفتن.
تهیونگ آهسته عقب کشید و با انگشت روی گونهی جونگکوک زد "درسته که غنچه گلای سرخ روی موهای تو شکوفا نمیشن ولی قرمزی لپات همه چیز رو لو میده جونگکوک."
آب دهان خدای جهنم تو گلوش پرید و سختی به سرفه افتاد.
لبخند روی لبای تهیونگ نشست."تو- تو رفتی زبان یاد بگیری یا این ناقلا بازیا رو؟! معلوم هست؟ نکنه تا حالا داشتی فیلم بازی میکردی؟"
تهیونگ چشماشو تو حدقه چرخوند "چند بار بهت گفتم که من خنگ نیستم و فقط حرف زدن با این زبان برام سخته؟! ها؟ چطوری میتونستم افکار پیچیدهی تو ذهنمو بیان کنم وقتی حتی ساختار و قواعد این زبان رو درست حسابی بلد نبودم؟"
______________
"Au revoir!"
جونگکوک در حال ترک کردن خونه برای رفتن سر کار بود که تهیونگ با لبخند براش دست تکون داد و با این جمله بدرقهش کرد.
فرمانروای جهنم داشت زیر سیلی از احساسات دست و پا میزد و مرد خوشحال و خجسته میخندید.جونگکوگ چشماشو بست و تا ده شمرد.
"اگه منو نبری خرید، به مینگیو زنگ میزنم!"
"هرکاری دوست داری بکن."
"اگه لبای اون دختره رو بخوری، منم مینگیو رو میبوسم!"
"برام مهم نیست. هر کاری میخوای بکن!" با اطمینان جواب داد و محکم درو به هم زد و بیرون رفت.

YOU ARE READING
تو منو دیوونه میکنی!
Fanfictionخدای جهان زیرین، جئون جونگکوک که یه مدته ساکن جهان فانی انسانها شده، یه روز با اتفاق غیرمنتظرهای تو خونهش روبهرو میشه. یه مرد غریبه کف آشپزخونهش لم داده و داره بستنی شکلاتیهای مورد علاقهی جونگکوک رو عین انسانهای اولیه غارنشین، با پنجولاش ا...