Chapter Eight (ماری)

838 146 8
                                    

**پنج سال بعد**

ماري هادسون خودشو تو آينه ي زنگ زده و شكسته ي پمپ بنزين نگاه كرد و سعي كرد خودشو تو يه جاي بهتر يا حداقل موقعيت بهتري تصور كنه..

موهاي روغنيشو توي سينك كثيف شست...كاري كه خيلي وقتا ميكرد..موهاشو با حوله ي دست خشك كرد..پالتوي كهنه ي زمستونيشو بغل كرد..سرمايي كه از ديوار منعكس ميشد رو حس ميكرد..

كيف آرايششو درآورد و يه خط چشم ضخيم مشكي و سايه ي خاكستري و آبي كشيد،به مژه هاي قهوه ايش ريمل و به لباش رژ قرمز زد..

خودشو تو آينه نگاه كرد و سعي كرد اون دختر دوست داشتني كه قبلا بود رو تصور كنه..اون دختر خيلي وقت بود كه رفته بود..

كنار خيابوناي لندن راه رفت...ميرفت تو كوچه هاي تاريك و خلوت..هواي سرد از سوراخاي پالتوش رد ميشد و از سرما مو به تنش سيخ ميشد..

ماري رو جدول كنار خيابون نشست و منتظر مشتري بعديش شد...يه ماشين جلوش وايساد و يه مرد نسبتا پير توش بود..

اون مست بود: " دنبال يكم خوش گذروني ميگردي عزيزم؟...چقد ميگيري...؟ "

ماري يه حال بد آشنايي رو تو شكمش حس كرد ولي به غريزش اهميت نداد..

"حداقل پنجاه تا "

مرد لبخند زد و سرشو تكون داد و بهش اشاره كرد كه بشينه تو ماشين...

ماري درحاليكه بغضشو قورت ميداد  آروم نشست تو ماشين : " بريم "

ماري اشكاشو پاك كرد..ميدونست كه آرايشش خراب شده...

٥٥ پوندي كه گرفته بود رو يا دستاي لرزونش ميشمرد و از خيابوناي رد ميشد...پولو گذاشت تو كيفش..نميخواست ديگه بهش نگاه كنه..

يه سيگار درآورد روشنش كرد و شروع كرد به كشيدن..موبايل شكستشو درآورد و نگاه كرد..١١:١١...ماري سرشو رو به آسمون كرد و به يه ستاره ي خاص كه كنار ماه بود نگاه كرد..رسيد به بيمارستان...بيشتر از يه سال بود كه ميرفت بيمارستان ملاقات مادرش..

نشست رو صندلي كنار تخت مامانش و گفت: "سلام مامان"

ليندا باركلي گونه ي دخترشو بوسيد و گفت: " سلام رز "

"مامان تو نبايد منو به اين اسم صدا كني ما بايد مخفي بمونيم "

يه پرستار اومد تو و ماري رو كشيد كنار تا باهاش حرف بزنه: " پول دارو هاي مامانتو آوردي؟ "

ماري آه كشيد... تو كيفشو گشت و پولي كه تو يه هفته جمع كرده بود رو درآورد..تقريبا ١٠٠٠ پوند..

پرستار پول رو گرفت و گفت: " اين كافي نيست "

ماري با لحن بي ادبانه اي گفت: " اين همه چيزيه كه من الان دارم باشه؟!بقيشو تا هفته بعد ميدم "

ماري دوباره نشست كنار مامانش و درباره روزي كه گذرونده بود حرف زد...البته يه روز تقلبي
ليندا چيزي درباره ي كاراي چند ماه اخير دخترش نميدونست

يه چيز ديگه ايم كه نميدونست اين بود كه از وقتي پول بيمارستانش گرون شده بود دخترش هرشب تو پناهگاه بيخانمان ميخوابيد..البته براي ماري مهم نبود..اون فقط ميخواست مامانش زنده بمونه..اون تنها كسي بود كه داشت..

وقتي پول خرج بيمارستان زياد شد رز مجبور شد خيلي سريع يه كار پيدا كنه...بخاطر همين بود كه اين كارو انتخاب كرد...انتخاب وحشتناكي بود ولي بايد انجام ميشد...مامانش فكر ميكرد كه اون به مدرسه ي شبانه ميره و درس ميده..

" امروز مدرسه چطور بود ر__ ببخشيد.. ماري؟ "

ماري بدون هيچ احساسي گفت : "خوب "

-
"خوشگل شدي"

ماري به لباس سياه ناقصش،كفشاي پاشنه بلند قرمزش و جوراب نازكش نگاه كرد..ميدونست كه آرايششم واقعا بهم ريخته

" نه مامان خوشگل نشدم ولي مرسي "

ليندا آه كشيد و تو تختش رفت عقب و گفت: " شب بخير رز "
اين دفعه ماري بهش تذكر نداد چون براش خوشايند بود كه هر از گاهي اين اسمو بشنوه..

❤❤❤❤❤

گایز پیج ایستا رو حتما فالو کنین ویدیو های فن فیک اونجا آپ میشه :)

Oɴe Dιrecтιoɴ Vιdeoɢrα

Instagram : 1dfanfic_iran

All the love. D

Somewhere In Heaven | CompleteWhere stories live. Discover now