تيفاني از اتاق پرو اومد بيرون و پرسيد: " اين بهم مياد؟ "
رز نشسته بود رو يه صندلي و داشت با گوشيش بازي ميكرد و به دنياي بيرون كاري نداشت.رز معمولا عاشق خريد بود ولي امروز حسش نبود..
تيفاني كنار رز نشست و گفت: " هي چي شده؟ "
رز زير لب گفت: " هيچي "
و هنوز سرش تو گوشيش بود
" ماري دروغ نگو..سوييشرتت همه چيو لو ميده "
و خنديد و رز به سوييشرت گشادش كه روش نوشته بود "من مشكل دارم" نگاه كرد.رز چشماشو چرخوند و چيزي نگفت..
"وقتي دوست صميميم يه چيزيش هست من ميفهمم..هرچي كه هست ميتوني به من بگي "
رز سرشو نياورد بالا و تيفاني گوشيو از دستش قاپيد
"هي! "
رز سعي كرد گوشيشو پس بگيره
" بايد بگي! "
رز آه كشيد و گفت: " اگه بگم فكر ميكني من خودخواهم "
" نه فكر نميكنم "
" خيله خب..قضيه اينه كه منو ليام ديگه باهم وقت نميگذرونيم.من كل روزو فقط ميشينم تو خونه و..و... "
رز توقف كرد..نميدونست بعدش چي بايد بگه
تيفاني به رز نگاه كرد و يهو صورتش روشن شد.گوشي رز رو روشن كرد و زنگ زد به ليام.رز سعي كرد گوشيشو ازش بگيره ولي اون محكم گرفته بودش" سلام ليام!منو رز قراره امشب يه شب دخترونه رو باهم بگذرونيم باشه؟باشه خدافظ "
و گوشيو قطع كرد
" يه شب دخترونه؟من نميام ولي به هرحال مرسي__ "
" نه خير تو مياي و هيچ راه ديگه ايم نداري "
تيفاني اينو گفت و برگشت تو اتاق پرو
~~~~
رز گفت: " فكر نميكني يكم زيادي.... "به خودش تو اينه نگاه كرد.شلوارك خيلي كوتاه،يه تاپ خيلي كوتاه يقه باز برق برقي(از همين اكليل طوريا! D:)،كت جين تنگ،كفشاي پاشنه بلند قرمز،كلاه مشكي پوشيده بود با كلي خط چشم و رژ قرمز..موهاشو صاف كرده بود و تا باسنش ميرسيد.به زور خودشو لابلاي اين چيزا تشخيص ميداد..
تيفاني كه خودشو تو اينه ميديد گفت: " يكم زيادي چي؟جلفه؟بازه؟نه خوبه "
اون يه تاپ يقه باز طلايي و شلوار جين پوشيده بود موهاشو از بالا دم اسبي بسته بود و كلي هم ارايش داشت
رز مردد بود" اصلا چرا اينجوري لباس پوشيديم؟فقط ميخوايم بريم يه فيلم ببينيم "
" آره،يه فيلم..."
رز يه نگاه متعجب به تيفاني انداخت و گفت:" وايسا "
قبل از اينكه بتونه حرفشو تموم كنه تيفاني دستشو گرفت و دويد طبقه ي پايين تو هال..پسرا اونجا بودن داشتن تلوزيون ميديدن و كارت بازي ميكردن،وقتي دخترارو ديدن دهنشون باز موند
YOU ARE READING
Somewhere In Heaven | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] رز بارکلی و لویی تاملینسون در کنار همدیگه بزرگ شدن. عشقشون رو توی یه شب طولانی دور از چشم پدر خشن رز در کلبه متروکی درختی پیدا کردن.. وقتی لویی برای شرکت در اکس فکتور رز رو ترک کرد ، پدر رز سختگیر تر شد و زر و مادرش مجبور...