رز تيكه كاغذ سفيدو تو يه دستش و گوشيشو تو يه دست ديگش نگه داشته بود و با اضطراب شماره رو تو گوشيش وارد ميكرد..گوشيو آورد سمت گوشش و صداي زنگو شنيد و خيلي زود يه صداي عميق رو تو گوشش شنيد..
" سلام؟ "
" امم سلام..من ماريم...همونيكه اونشب يه جورايي..تو ماشينت نگهش داشتي"
رز با اضطراب حرف ميزد و تو اتاق بيمارستان مامانش بالا و پايين ميرفت.
يه صداي خنده ي كوچيك شنيد و بعدش صداي ليام كه گفت: ،" اوه سلام ببخشيد "
اينبار نوبت رز بود كه با خنده بگه: "خب..من داشتم فكر ميكردم كه اگه ميخواي كتتو پس بگيري..."
از صداش معلوم بود كه دلش ميخواد بازم ليامو ببينه
ميتونست لبخند ليامو از رو صداش تشخيص بده كه ميگفت: " اگه ميخواي ميتوني اون كتو نگهداري..ولي منم ميخوام دوباره تورو ببينم "رز لبخند زد و يه چشمك به مامان مشتاقش زد و گفت: " اگه بشه كه خيلي خوبه "
" خوبه...امشب چطوره؟طرفاي هشت؟جلو استارباكس ميبينمت ميتونيم قهوه ام بگيريم"
" باشه خيلي عاليه! "
"خوبه پس اين يه قراره "
و گوشي رو قطع كرد رز لبخند زد و گوشيشو كنار گذاشت و ديد ساعت هفته!دويد سمت مامانش نشست كنارشو با هول و هيجان گفت: " ماماااان حالا چي بپوشم؟!! "
" اونجارو نگاه كن "
مامانش لبخند زد و به ساكي كه رو يه صندلي بود اشاره كرد..رز ساكو برداشت و توشو ديد..كلي لباس نو توش بود...رز شوكه شد..
" اينارو از كجا آوردي؟ "
مامانش با لبخند گفت: " اينا قرار بود كادوي تولدت باشن ولي چون فقط يه هفته مونده الان استفاده كن.."
رز هنوز شوكه بود ولي سريع پاشد و مامانشو يه بغل گنده كرد..تقريبا داشت مامانشو له ميكرد..
" خيله خب برو آماده شو! "
رز به پيشخدمت گفت: " منم يه قهوه موكا ميخورم"
به ليام كه پشت يه ميز كنار شومينه نشسته بود نگاه كرد،قهوه شو گرفت و رفت رو صندلي جلوي ليام نشست و گفت: " دوباره سلام! "
ليام لبخند زد و گفت: " سلام چطوري؟خوشگل شدي"
رز به لباسش نگاه كرد و نيشش باز شد..
" مرسي من خوبم تو چطوري؟ "
تا يكي دوساعت بعد ليام و رز هي حرف زدن و حرف زدن..كلي چيز درباره همديگه فهميدن و موضوع رسيد به شغلاشون
ليام به سختي پرسيد: " خب...تو...شغلتو دوست داري؟ "
خيلي دلش ميخواست اينو بپرسه
رز خنديد انگار كه چيز مهمي نبود و گفت: " نه...ازش متنفرم هستم..تو گفتي معروفي؟ "
ليام سرشو تكون داد... آه كشيد و گفت: " چند سال پيش من تو يه بوي بند به اسم وان دايركشن بودم..پنجتا بوديم..هممونم جوون بوديم..دو سال پيش بخاطر همه ي استرسا و فشارا از هم جدا شديم..فك كنم هممون براي تحمل اين شهرت زيادي جوون بوديم..ديگه هركدوم راه خودمونو رفتيم و از اون موقعم نديدمشون..چندبار پشت تلفن با دوست صميمي قديميم،زين ماليك حرف زدم و دفعه ي آخر فهميدم كه رفته كالج و الان استاد يه دانشگاه بزرگه...با نايل هوران،يه دوست ديگمم حرف زدم..اون تو آمريكا يه رستوران باز كرده "
رز سرشو تكون ميداد...هيچوقت چيزي درباره وان دايركشن نشنيده بود..بعد از فرار از دست باباش...يه جورايي ارتباطش با دنيا قطع شده بود
"اعضاي بندتون كيا بودن و الان كجان؟ "
ليام خنديد و گفت: " همين الان درباره نايل و زين بهت گفتم..هري استايلز كه جوون تر از هممون بود الان خودش تنهايي يه خواننده شده و هنوز خيلي معروفه..الانم بايد تو تورش باشه..آخرين باري كه باهاش حرف زدم يه سال بعد از جداييمون بود..حالش خوب بود..او بين ما احتمالا فقط اون بود كه ميتونست به تنهايي يه سوپر استار بشه "
رز فكر كرد...دقت كرد كه اون فقط ٤ نفرو نام برده..
" نفر پنجم چي؟ "
قيافه ي ليام رفت تو هم... كارايي كه لويي قبل از جدا شدنشون انجام داد يادش اومد..
"ترجيح ميدم درباره نفر پنجم حرف نزنم"
رز سرشو تكون داد و تصميم گرفت ديگه دربارش حرف نزنه.معلوم بود كه ليام از اون نفر پنجم دل خوشي نداره
يكي از كار كنان استارباكس اومد پيششون و گفت:"ميخوايم ببنديم.."
ليام سرشو تكون داد و يه انعام زيادي براش گذاشت و گفت: " بله..ميخواستيم بريم "
رز همينجور كه ميومدن بيرون به اون پول فكر ميكرد و گفت: " الان شغلت چيه؟ "
ليام شونه هاشو انداخت بالا و گفت: " منم تنهايي خواننده شدم ولي به اندازه هري معروف نيستم.."
رز لبخند زد و گفت: " بايد بازم از اين كارا بكنيم"
ليام با سر تاييد كرد: " حتما "
ESTÁS LEYENDO
Somewhere In Heaven | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] رز بارکلی و لویی تاملینسون در کنار همدیگه بزرگ شدن. عشقشون رو توی یه شب طولانی دور از چشم پدر خشن رز در کلبه متروکی درختی پیدا کردن.. وقتی لویی برای شرکت در اکس فکتور رز رو ترک کرد ، پدر رز سختگیر تر شد و زر و مادرش مجبور...