Chapter Twenty-Two (آرامش یافته)

706 129 7
                                    

لويي نشست رو زمين و به ديوار تكيه داد..هق هق ميكرد...

رز حس ميكرد قلبش و زانوهاش ضعيف شده
يهو يه قدرت قوي رز رو گرفت كه بخواد لويي رو بغل كنه..
فقط ميخواست بدوئه سمتش،بغلش كنه،ببوستش تا همه ي اين سالها كه دلتنگش بود رو جبران كنه..

اين بار اولي بود كه اينهمه عشق براي يه نفر داشت..حتي اون سالهاييم كه باهم بودن عشقش انقدر قوي نبود..

لويي يهو از جاش پريد و دوييد سمت رز..چشماش تاريك بود..شونه هاي رز رو گرفت و داد زد:

" چرا اينكارو كردي؟؟!!!منو ول كردي تا فك كنم خودكشي كردي؟!؟!!!تا ماها و سالها سعي كنم با اين قضيه كنار بيام؟؟؟!!؟ "

رز حس كرد عصبانيت خودشم داره ميزنه بالا...پس داد زد:

" اين منم اذيت ميكرد لويي!!منم بقيه ي زندگيمو تا الان داشتم ارزو ميكردم اي كاش همونجا باهات ميموندم!!!! "

" پس چرا نموندي؟!!!!!?چي تو زندگيت انقدر مهم بود كه بخاطرش وانمود كردي شيش ساله مردي؟!! "

رز جيغ زد: " تو نميفهمي لويي!!من نميتونم بهت بگم!!!! "

لويي با بي ادبي زمزمه كرد: " همش شر و وره..."

رز احساس كرد ميخواد لوييو كتك بزنه ولي نزد..بجاش از اتاق رفت بيرون سوييچ ماشنشو برداشت و از خونه رفت بيرون..

لويي پشتش دويد و داد زد: " هي!!!من هنوز كارم باهات تموم نشده!!! "

اونم سوييچ ماشينشو برداشت و دنبال رز رفت
***

رز فهميده بود لويي داره دنبالش مياد ولي واينستاد..

شايد براش خوب باشه كه اينو ببينه.

رز داشت به سمت مقصدش ميرفت و لويي فكر ميكرد كه چرا تو دانكسترن ولي به تعقيب كردن ادامه داد.

اون هنوز داشت ميجوشيد و ناراحت بود و در عين حال گيجم شده بود كه اون زندست و مال ليامه.

رز زد كنار.از ماشين پياده شد و رفت.

لوييم نگه داشت و پياده شد و ديد كه تو يه قبرستونن..كاملا گيج شد..نفهميد چه خبره..

رز جلوي يه سنگ قبر وايساد و افتاد رو زانوهاش و گريه كرد...

لويي پشتش وايساد و رو سنگو خوند:

"جاناتان كنث باركلي ١٩٩٨-٢٠١٠ ، علت فوت:نامشخص"

Somewhere In Heaven | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora