چشماي ليام گرد شد،رنگش پريد.سعي كرد اتفاقايي كه داشت ميوفتاد رو هضم كنه.دوست دختر قديميش،رز،با بچه ي دوست صميميش حامله بود.اون برگشته بود تا اوضاعو با دوستاش درست كنه چون بدون اونا تنها بود و همچنين اينكه سوفیا مجبورش كرده بود.حالا ليام برگشته بود علامتاي حاملگي رز نظرشو عوض كرد.
ليام از وقتي كه فهميد كه لويي با دوست دخترش بوده ازش فاصله گرفت ولي احساس بدي داشت و ميخواست برگرده و معذرت خواهي كنه ولي الان كم كم داشت پشيمون ميشد..
رز يه نفس عميق كشيد،دستش رو شكمش بود..ليام با ترس بهش نگاه كرد..
" نه نه نه نه نه نه تا چند هفته ديگه نبايد به دنيا ميومد "
ليام لبشو گاز گرفت و نميدونست چيكار كنن
" چيزي لازم داري؟چي لازم داري؟او اره يه بيمارستان يه بيمارستان,"
رز بين ناله هاش گفت: " لويي "
روشو از ليام گردوند و سعي كرد بره سمت خونه،جايي كه باباي بچه نشسته بود و داشت شام شب كريسمس و تولدشو ميخورد
ليام كمكش كرد بره تو خونه و لويي رو صدا كرد:
" لويي!لويي!بچه ي رز داره به دنيا مياد! "
هنوز نميتونست خودشو راضي كنه كه بگه "بچه ي تو"
ليام صداي شكستن چيزي از تو اشپزخونه شنيد و بعدشم صداي چنتا پا كه ميومدن سمتشون.ليام به لويي نگاه كرد و لويي خشكش زد" ليام؟بچه؟چي؟! "
انگار كه دوست دخترشو ناديده گرفته بود كه داشت از درد بازوي ليامو فشار ميداد تا جونش در بره..
ليام همونجا وايساد و نميدونست چيكار كنه يا چجوري كمك كنه..لويي بالاخره به خودش اومد و رفت سمت رز و انگشتاشو از بازوي ليام جدا كرد..بغلش كرد و سعي كرد ارومش كنه
",رز؟بچه داره مياد؟ "
ولي بازم شوك تو صداش بود
" نه لويي.داشتم شوخي ميكردم.خودت چي فكر ميكني؟!!لويي بايد همين الان بريم "
" اوه باشه باشه باشه باشه..سوييچ سوييچ سوييچ ماشين سوييچ سوييچ "
كنترلشو از دست داده بود و دور خودش ميچرخيد و دنبال سوييچ ميگشت كه دقيقا جلوش بود
" اين سوييچ لعنتي كجاست؟!! "
ليام رفته بود پيش بقيه كه داشتن به لويي كمك ميكردن سوييچو پيدا كنه..اونام نگران بودن
لويي بالاخره سوييچو پيدا كرد و رز رو برد بيرون
هري گفت: " ماهم دنبالتون ميايم "
هنوز داشت برف ميومد و رز و لويي رسيدن به بيمارستان
لوكاس جان تاملينسون ساعت ١٢:٤ صبح روز ٢٥ دسامبر،روز كريسمس به دنيا اومد..همه تو اتاق انتظار منتظر بودن تا بچه رو ببينن..لويي و رزم همينطور چون هنوز نتونسته بودن بچه شونو بغل كنن.،دكترا براي يه كاري بچه رو برده بودن ولي گفتن حالش خوبه..
VOCÊ ESTÁ LENDO
Somewhere In Heaven | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] رز بارکلی و لویی تاملینسون در کنار همدیگه بزرگ شدن. عشقشون رو توی یه شب طولانی دور از چشم پدر خشن رز در کلبه متروکی درختی پیدا کردن.. وقتی لویی برای شرکت در اکس فکتور رز رو ترک کرد ، پدر رز سختگیر تر شد و زر و مادرش مجبور...