Chapter Twenty-Seven (چیز های دوست داشتنی)

823 137 7
                                    

رز كنار لويي از خواب بيدار شد.افتاب بعد از ظهر از لابه لاي پرده هاي اتاق لويي ميومد تو..

رز به لويي نگاه كرد..به عضله هاش..انگار تو دلش پروانه ها داشتن ميچرخيدن..به لباي لويي نگاه كرد..صورتي بودن و داشتن لبخند ميزدن..بعد چشماشو ديد كه بهش زل زده بودن

رز هم لبخند زد..خودشو كشيد نزديكتر..دلش ميخواست تا اخر دنيا باهاش باشه..فقط خودشون..رز و لويي..تا اخر زندگيشون كنار هم دراز بكشن..هيچي اذيتشون نكنه..الان ديگه دماغاشون بهم ديگه ميخورد..لويي لبخند زد و بوسيدش..يه بوسه ي صبح بخيري!

لويي با ناراحتي گفت: " ميترسيدم كه همش يه رويا باشه..ميترسيدم كه همه ي اين چيزا..ديشب..حرفايي كه زدي..تخيلات من باشن كه دارن بهم كلك ميزنن..و يهو از خواب ميپرم..چون اينا براي اينكه واقعي باشن زيادي خوب بودن..ولي بعد از خواب بيدار شدم و تورو ديدم كه با ارامش خوابيدي و فهميدم همش واقعي بوده..و نميتونستم چشمامو ازت بردارم..اخه تو خيلي خوشگلي!..وقتي فك كردم تو ديگه رفتي،واقعا نميدونستم چيكار كنم..من خواب خودمونو ميديدم كه تو خونه ي درختي ايم..شباي بلند تابستون كه اونجا ميمونديم..

و وقتي سقفشو برميداشتيم و به ستاره ها نگاه ميكرديم...خل بازي درمياورديم انگار دوباره پنج سالمونه..يادمه روزاي باروني ميومدي اينجا خونه ي ما و باهم فيلماي قديمي ميديديم..يادمه اونشب كه بيرون طوفاني بود و رعد و برق ميزد يه فيلم ترسناك ديديم و كل فيلم تو سرتو تو شونه ي من قايم ميكردي چون از فيلم ترسناك متنفر بودي و من بهت ميخنديدم اخه خيلي بامزه ميشدي..و يادم مياد__"

رز بوسيدش..لوييم بوسيدش ولي بعد دوباره به حرفاش ادامه داد: " يادم مياد وقتي ما__ "

رز دوباره بوسيدش و حرفشو قطع كرد..لجبازياي لويي معمولا رزو ازار ميداد ولي در عين حال يكي از چيزاييش بود كه رز عاشق بود

" وقتي كه ما توي__  "

و دوباره..ايندفعه لويي تسليم شد و بوسيدش
رز نشست تا نفس بكشه..لويي دوباره اومد تا ببوستش و رز خنديد و سعي كرد بزنتش كنار ولي اون تكون نميخورد

" آه بيخيال لويي "

و از رو تخت پاشد ولي لويي كمرشو گرفت و كشوندش رو تخت و اروم در گوشش گفت: " بيا تا ابد همينجا بمونيم "

يهو در باز شد.رز شنيد كه دو جفت پا اومدن سمت لويي و دوتا صدا شنيد كه گفتن: " لويي!!! "

اينا خواهراي دوقلوي لويي،فوبی و ديزي بودن

لويي با خوشحالي گفت: " ديزي!فوبی!نگاه كن چقد بزرگ شدين!چند سالتون شده؟سي؟! "

و خواهراي كوچيكشو بغل كرد..رز لبخند زد و فكر كرد چقد لويي با بچه ها خوبه..و پدر خيلي خوبيم ميشه...

"اوه ببخشيد؟اين فكر از كجا اومد؟"

دوقلوها خنديدن و ديزي گفت: " نه خير سي سالمون نيست يازده سالمونه! "

لويي خنديد و بازم بغلشون كرد..اينا رزو ياد اولين باري كه ديزي رو بغل كرده بود انداخت.. همون شب بود كه رز و لويي اولين بوسه شونو داشتن

فوبی به رز توجه كرد و گفت: " اوووو!دوست دخترته؟ "

لويي به رز نگاه كرد و گفت: " نه فيبز!فقط دوستمه "

ديزي: "پس چرا داشتين همديگه رو ميبوسيدين؟ "

فوبی: " و چرا رو يه تخت خوابيدين؟ "

لويي چشماشو چرخوند و گفت: " چرا شما تو اتاق منيد؟ "

كه باعث شد دوقلوا لبخند بزنن و رز لبشو گاز بگيره تا خندشو نگه داره..بچه ها رفتن سمت در و قبل از اينكه برن بيرون فوبی گفت: " خوشحالم كه برگشتي لو! "

وقتي لويي و رز بالاخره رفتن طبقه ي پايين لويي رز رو به پدرخواندش و خواهراش معرفي كرد..مامانش بهشون لبخند ميزد..اون از موقع النور(كه به يه جدايي بيرحمانه كشيد و لويي دوست نداشت درموردش حرف بزنه) لويي رو انقد خوشحال نديده بود..

روزها گذشت و رز و لويي شباشونو با ديدن فيلماي قديمي و تو بغل هم و زير پتو پيچيدن رو مبل گذروندن..مثل اين بود كه رفته باشن به گذشته.،قبل از همه ي اين خرابكاريا..وقتي فقط رز و لويي بودن..

تا صبح همونجوري ميموندن تا تو بغل هم خوابشون ميبرد و كلي عشق بينشون احساس ميشد و نميخواستن همديگه رو ترك كنن

Somewhere In Heaven | CompleteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang