ماري كاراي هرروزشو انجام داد..آماده شد..
رژ قرمز گيلاسيشو زد..يه بار ديگه تو آينه به خودش نگاه كرد..گونه هاش بخاطر كمبود غذا رفته بود تو..
هيكلش لاغر شده بود..ماري هيچوقت فكر نميكرد كارش به پنهان شدن بكشه...
فكر نميكرد مجبور شه اسمشو با اسم ميانيش عوض كنه و خونشو شهرشو ترك كنه..فكر نميكرد مجبور شه يه مرگ الكي از خودش بسازه تا بتونه نزديكانشو حفظ كنه..فكر نميكرد مجبور شه بدنشو بفروشه تا مامانشو زنده نگه داره..اون هيچوقت فكر نميكرد جرأت كنه از دست باباش فرار كنه..
ماري حس ميكرد كه اون الان داره دنبالشون ميگرده
يه نفس عميق كشيد و وارد خيابوناي لندن شد..رفت جاي هميشگيش و نشست..حدود ده دقيقه بعد يه ماشين جلوش وايساد..يه پسر جوون توش بود..حرف نزد فقط با اشاره سر از ماري خواست كه بشينه تو ماشين..
ماري تعجب كرد كه اين مرد جوون ازش "خواست" كه اگه ميخواد بره تو ماشين..خب اين يه چيز جديد بود..رفت تو ماشين و كنار راننده نشست..
ماري به پسر نگاه كرد..تمركزش رو رانندگيش بود و به جلو نگاه ميكرد..بنظر مضطرب ميومد..
پسر درحاليكه كه صاف به خيابون نگاه ميكرد گفت: " من دقيقا نميدونم چجوري بايد اينكارو بكنم... "
رز روشو كرد بهش و ابروشو برد بالا و گفت: " خب..براي تازه كارا من زياد حرف نميزنم "
پسر اروم و نامفهوم گفت: " خب پس...من ليامم "
رز به اون پسر عجيب غريب..ليام..نگاه كرد و گفت: " من زياد علاقه اي ندارم كه چيزي درباره ي مشتريام بدونم "
ليامم يه لحظه روشو كرد به ماري و اخم كرد و گفت: " تو خيلي جووني ميدونستي؟ "
" پوفف..شرط ميبندم از تو بزرگترم "
ليام ابروشو انداخت بالا: " واقعا؟..من ٢١ سالمه "
ماري چشماشو چرخوند: " ٢٢ "
ليام دوباره روشو كرد به خيابون و گفت: " ولي بازم براي اين كار خيلي جووني... "
ماري به پسر غريبه نگاه كرد و گفت: " اينجوريم نيست كه دوست داشته باشم اين كارو بكنم!توام براي پول دادن براي همچين كاري جووني! "
YOU ARE READING
Somewhere In Heaven | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] رز بارکلی و لویی تاملینسون در کنار همدیگه بزرگ شدن. عشقشون رو توی یه شب طولانی دور از چشم پدر خشن رز در کلبه متروکی درختی پیدا کردن.. وقتی لویی برای شرکت در اکس فکتور رز رو ترک کرد ، پدر رز سختگیر تر شد و زر و مادرش مجبور...