Chapter Six (دنیا یه نقاشیه)

1K 147 9
                                    

چند سال بعدي زندگي لويي و رز همينجوري گذشت...

صحبتاي دير وقت...زخما و كبودياي تازه...زل زدن به ستاره ها..تنها فرقش اين بود كه جان بيشتر با لويي و رز اينور اونور ميرفت،باهاشون به خونه ي درختي ميرفت،پارك ميرفتن..

كار مورد علاقه ي جان براي انجام دادن اين بود كه بره موزه هنر...

رز استعداد و هنر دادششو يه شب كشف كرد كه جان يه نقاشي كشيده بود كه شبيه نقاشي هاي ديگه نبود...

تاريك بود..رنگاي سياه،خاكستري و ابي پررنگ باهم مخلوط شده بودن...ولي بازم انگار يه زيبايي داشت...انگار داشت خونه ي زيبا ولي تاريك باركلي هارو نشون ميداد...

جان  خودش تنهايي ميرفت به موزه و ساعتها صرف نگاه كردن به يه نقاشي بخصوص ميكرد و به معني ها و احساساتي كه نقاش پشت قلموش داشته فكر ميكرد
رز ميشست باهاش حرف ميزد ولي وقتي اون داشت سخت فكر ميكرد غيرممكن بود كه بشه توجهشو جلب كرد.

اون دلش ميخواست هركاريو تا آخرش انجام بده و تا وقتيكه به چيزي كه ميخواست نميرسيد خيالش راحت نميشد..

رز يه چيز جديد درباره برادرش كشف كرده بود..اينكه اون سمج و سرسخته...

جان يه جور خاصي دنيا رو نگاه ميكرد..مثل يه نقاشي...يه اثر هنري كه همه ي رنگارو مخلوط شده توش داره..اون رنگاي تيره رو به زشتي ها و بدي هاي دنيا توصيف ميكرد مثل دزدي،صدمه زدن و...

اون به رز گفته بود كه بيشتر نقاشي هاي اين دنيا تيره و ترسناكن ولي لابه لاي اين تيرگيا..تو كوچه پس كوچه ها و گوشه هاي مخفي، لكه هايي از رنگاي روشن پاشيده شده..يكمي خوشبختيو عشق اين نقاشي،يني دنيا رو، كامل ميكنه...

جان به رز يه چيزي گفته بود كه براي يه بچه ي ١١ ساله خيلي هوشمندانه بنظر مياد: "خوشبختي توي تاريك ترين گوشه ها پنهان شده.تو ميتوني زندگيتو ادامه بدي و ارزو كني كه اي كاش اين خوشبختي ميومد سمت من،يا اينكه انقد شجاع باشي كه يه چراغ قوه برداري  و بري دنبالش."
جاناتان هم الان ديگه كبودي داشت..(الهی دستش بشکنه:( )

كل زندگي اونا يه راز بود..باباشون از اون چيزي كه بود بدتر شده بود..يه چيز كاملا ويرانگر...يه هيولايي كه براي اينكه حال خودش بهتر بشه آدمارو ميكوبيد زمين تا بشكنن...اون همسر و بچه هاشو شكنجه ميداد تا ببينه كه براي بخشش التماسش مي كنن...

ا گه اصلا بهشتيم وجود داشت،رز باور نداشت كه ميتونه بهش برسه..شايد علتش اين بود كه اون داشت تو جهنم زندگي ميكرد..رز هيچوقت درك نميكرد كه چرا تو يه خانواده ي از هم پاشيده بدنيا اومده نه توي يه خانواده ي دوست داشتني...

از اونايي كه صبحاي كريسمس زود بيدار ميشدن تا كادوهاشونو باز كنن...شب تا ديروقت بيدار ميموندن تا فيلم ببينن و پاپ كورن بخورن...از اون خانواده هايي كه خوشحال بودن...

اون نميدونست ولي قرار بود زندگيش از اينم خيلي بدتر بشه...

Somewhere In Heaven | CompleteOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz