بخش آخر

799 130 30
                                    

*سه سال بعد*

لويي انگشتاشو روي سنگ قبر كشيد و دو زانو رو چمن نشست..لبشو گاز گرفت و به كلماتي كه روي سنگ قبر نوشته شده بود نگاه كرد

" ام..واقعا نميدونم چجوري شروع كنم.. "

لويي با سنگ حرف ميزد و رو زانوهاش تكون تكون ميخورد

" فقط ميخواستم براي همه چي ازت تشكر كنم...ميدوني..من عاشقت بودم "

لويي مكث كرد...زياد تو اين سخنرانيا خوب نبود.،به ماشينش نگاه كرد كه پشتش پارك شده بود و دوست دخترش توش منتظرش بود..با لبخند دوباره روشو به سنگ كرد و گفت:‌

" دارم نقشه ميكشم كه به زودي ازش درخواست ازدواج كنم..حلقه رو انتخاب كردم..ميدونم عاشقش ميشه..ما منتظر كسيم هستيم..اون حاملست..ولي اين دليل ازدواجمون نيست..پسره..ميخوايم اسمشو بذاريم لوكاس..لوكاس جان تاملينسون..ما فكر كرديم تو از اسم ميانيش خوشت مياد. "

همينجوري كه داشت با گل رز سرخي كه تو دستش بود بازي ميكرد از پشتش صداي پا شنيد..يكي بغلش نشست و دستاشو دور شونه هاش حلقه كرد.لويي برگشت و به چشماي دوست دخترش نگاه كرد..اونا خاكستري بودن و يه تيكه هاييشم ابي روشن بود..قشنگترين چشمايي كه تاحالا ديده بود.دختر لبخند زد و گونشو بوسيد..

لويي از رز پرسيد: " ميخواي تنها باشي؟ "

رز سرشو تكون داد و به سنگ قبر برادرش نگاه كرد..لويي بلند شد و دستشو رو شكم رز كشيد..كاري كه از وقتي فهميدن رز حاملست براش عادت شده بود..لويي رفت سمت ماشين و رز رو تنها گذاشت تا با برادرش حرف بزنه

رز به سنگ قبر لبخند زد و گفت: " سلام.. "

يه نفس عميق كشيد و لبشو گاز گرفت

" تولدت مبارك "

صداش ميلرزيد

" اگه بودي امروز ١٩ سالت ميشد..واقعا ديوونه كنندست كه زمان انقد زود ميگذره.. "

رز لبخند زد

" بابا الان تو زندانه..فكر كردم دوست داشته باشي اينو بدوني...اوضاع بين منو لوييم خوب پيش ميره..از قسمت سخت و ناهموار رابطمون گذشتيم..فكر كنم لوكاس كمكمون كرد "

بعد خنديد

" هنوز نميتونم باور كنم چند ماه ديگه قراره مامان بشم..يه جورايي ترسناكه و...فوق العاده..لويي باباي خوبي ميشه..مطمئنم..بچم قرار نيست مثل ما درد بكشه،جان..ميدونم چند وقته نيومديم اينجا و من معذرت ميخوام..ولي قراره بعد از اين بيشتر بيايم..داريم از لندن ميريم..ميخوايم بريم چشاير.اونجا براي بچه بزرگ كردن خيلي جاي خوبيه و به علاوه لوكاس به عمو هري ش نزديك ميشه "

رز اينو گفت و خنديد و اشكاش ريختن

" خيلي دوستت دارم داداش كوچولو.هميشه هم دوست خواهم داشت و هيچوقت براي هميشه ولت نميكنم..بازم ميام و باهات حرف ميزنم..شايد دفعه ي بعد با لوكاس بيام و اون بتونه به داييش سلام كنه "

رز پاشد و داشت ميرفت..ولي بعد برگشت روشو كرد به سنگ قبر و با لبخند گفت: " و شايد يه روز يه جايي تو بهشت ببينمت. "

Somewhere In Heaven | CompleteWhere stories live. Discover now