Chapter Five (دعوا)

943 156 7
                                    

رز اون روز صبح با بوی آشنای چوب از خواب بيدار شد...

يه جفت بازوی قوی كه دورش پيچيده شده بود رو احساس كرد و لبخند زد..
سرش رو بيشتر تو سينه ی لويی فرو برد و لويی با صدای خش دار مخصوص صبح زمزمه كرد:

"صبح بخير عزيزم"

رز با آرامش تو همون حالت موند تا اينكه يهو حواسش اومد سرجاش كه چه خبره!
يهو يادش اومد كجاست!

از بغل لويي پريد بيرون و دويد كوله شو برداشت...

اول لويي تعجب كرد كه چرا رز داره ميره ولی بعد يادش اومد چرا... لويي و رز قانون شماره يک بابای رز رو زير پا گذاشته بودن... به هيچ وجه شب جای ديگه خوابيدن نداريم... مخصوصاً با پسرا.

رز ميدونست وقتي برسه خونه باباش خود به خود ميفهمه كه شب با لويی بوده..آخه رز دوست ديگه ای نداشت..پس شب كجا ميخواست خوابيده باشه؟!

چشمای لويي گرد شد..ميدونست كه تنبيه رز چی قراره باشه

درحالي كه داشت كوله شو برميداشت و از نردبون پايين ميرفت داد زد:

"رز...نرو!"

رز رسيده بود پايين و گفت:

"لويي، مجبورم... هرچی بيشتر دير كنم تنبيهم بدتر ميشه. فردا تو مدرسه ميبينمت."

لويي تاملينسون فرداش با اميد اينكه يه رز سالم رو ببينه رفت مدرسه. رز اونجا نبود..
روز بعد رفت مدرسه، رز نبود...

لويي بالاخره از غيبتای رز نگران شد... پس دوباره يواشكي از راه بالكنش رفت تو اتاقش. اون تو اتاقش نبود..

لويي صداي جيغ زدن از طبقه پايين شنيد...صداي جيغ رز...
همه ی توانش رو گذاشت تا تو اتاق رز بمونه و نره پايين تا نجاتش بده وگرنه باباش بدتر رز رو تنبيه ميكرد...

گوش هاشو گرفت و به يه رز خوشحال فکر كرد..چشمای آبی شادابش نه طوفان خاكستری دورش(چشمای رز يه قسمتيش آبی بود يه قسمتيش خاكستری)..نيشخند از روی خوشحاليش..نه لبخند غمگينش...

به هرچيز خوشحال كننده ای كه درباره ی رز بود فكر كرد تا اينكه ديد در باز شد و از فكر كردن دست كشيد.

رز در رو باز كرد و لويی رو ديد كه گوشه ی اتاقش نشسته بود..سريع روشو از لويی برگردوند.. لويي دويد سمت رز و وقتی رز بهش نگاه نكرد فهميد يه مشكلی هست.
لويی محكم گفت:

"رز؟ منو نگاه كن"

رز با بی ميلی روش رو به لويی كرد و بازوهای كبودش رو نشون داد... زبونش رو گاز گرفت تا از ريختن اشكاش جلوگيری كنه.

Somewhere In Heaven | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora