Chapter Twenty-Nine (خیانت-قسمت اول)

914 134 12
                                    

يه شب يكشنبه بود كه لويي و رز وسايلشونو جمع كردن كه برن.اين بهترين انتخاب بود و البوم وان دايركشن هم سه روز ديگه منتشر ميشد و پاول خيلي روشن و واضح به لويي فهمونده بود كه بايد بياد خونه.

الان فقط لويي و خانوادش راز رزو ميدونستن.عكس العمل هايي كه رز ازشون ديد خنده دار بود.جي باور نكرد و خواهراي لويي مجبور شدن متقاعدش كنن تا بالاخره باور كرد

اون اوقات خوشي رو با اون خانواده گذرونده بود ولي حالا ديگه وقت رفتن بود.رز چيز خاصي با خودش نياورده بود وقتي اونجا بود از لباساي لوتي استفاده ميكرد..وقتي لويي رفت پايين تا خدافظي كنه رز رفت كه لباساي شسته شده ي لوتي رو بهش بده

رز با لباساي تا شده تو دستش رفت سمت اتاق لوتي.درو باز كرد و ديد خواهراي لويي رو تخت لوتي نشستن و اروم به يه چيزي ميخندن.دور و بر اتاق لوتي جعبه هايي بود كه توشون وسايلش بودن.

لوتي داشت وسايلشو جمع ميكرد تا بهار به دانشگاهي كه پذيرفته شده بود بره.باورش سخت بود كه شارلوت كوچولوي بامزه كه رز تركش كرده بود حالا يه خانم جووني شده بود و ١٧ سالش بود و داشت از خونه ي بچگياش ميرفت

" هي.لباساتو اوردم مرسي كه بهم داديشون..امم فك كنم ديگه بايد خدافظي كنم.. "
*****

ماشين لويي و رز همون شب رسيد به اپارتمان ولي مجبور بودن جدا جدا برن تو چون نبايد كسي ميفهميد كه باهمن.

لويي اول ميرفت تو و بعد از ٢٠ دقيقه رز ميرفت و وسايلشو جمع ميكرد تا شب تو هتل بمونه..لوييم ميخواست باهاش بره ولي بقيه مشكوك ميشدن
لويي رفت بالا و رز تنها موند.از ماشين پياده شد و هي جلوي ماشين بالا و پايين رفت.وايساد و با استرس به پاهاش نگاه كرد كه يه روزنامه اي رو زمين ديد..رفت برش داشت..وقتي سرتيتر رو ديد نزديك بود غش كنه.

"ماري هادسون درحال بوسيدن دوست پسرش ليا_لويي تاملينسون ديده شده؟!"

رز تيترو خوند و فهميد ليام ميدونه.همه ميدونن.ليام حتما عصباني ميشه.تا جايي كه پاهاش ميتونست سريع دوييد و رفت بالا تو اپارتمان ليام.از داخل صداي داد و فرياد ميشنيد.فكر نكرد فقط سريع رفت تو
همه اونجا بودن..مثل ديوونه خونه شده بود.زين و ليام داشتن سعي ميكردن تا ليامو از لويي دور كنن..لويي با وحشت بهش نگاه ميكرد..

ليام داشت داد ميزد سر لويي ، لويي دستش به دماغش بود چون احتمالا ليام بهش مشت زده بود..لويي برگشت و رز رو ديد و چشماش حتي بيشتر گرد شد..برگشت و يه چيزي ب هري گفت،هري سرشو تكون داد و لويي دوباره يه چيزي گفت ك باعث شد هري به رز نگاه كنه..هري اومد سمت رز بازوشو گرفت و سعي كرد از اپارتمان بكشتش بيرون..رز سعي كرد بگه نه ولي انگار نميتونست..

Somewhere In Heaven | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora